افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

ساقی به سر ما هوس شرب مدام است

زآن لعلم اگر بوسه دهی، کار تمام است

هر لحظه به کام دگری ساقی مجلس

این گردش چرخ است که با گردش جام است

ساقی، اگرم بوسه دهی جام میم بخش

بی بوسه مرا باده گلرنگ حرام است

امروز که هم ذره و خورشید برقصند

مطرب نی و ساقی می و معشوقه به کام است

ای باد سحرگاه عبیرت در جیب

گویا که تو را بهر من از دوست پیام است

مرغ دل ما خال تو را دید و بدانست

کانجا که بود دانه، بلی حلقه دام است

جانانه ز رخ پرد بینداخته، افسر،

یا بخت مرا طالع خورشید بنام است؟

چشم دل ما را هوس دیدن جان است

این است که دل منزل آن جان جهان است

هر صومعه و دیر که دیدم خطری داشت

امنی که بود در کنف پیر مغان است

در انجمن دهر مجو عیش وگر هست

در دردی صهبای خم دردکشان است

سرتا قدمش دیدم و سنجیدم و گفتم

چیزی که مراحل نشد، آن سرّ دهان است

با لاله روی تو بسوزد دلم، آری

آتش بود آن گل، به بهاری که خزان است

مه در شب تاریک عیان تر بود آخر

ماه تو چرا در شب آن زلف نهان است؟