افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

ای سایه سعادت و ای مایه شکیب

ما از تو بی خودیم و هنوزت به ما عتیب

بی خار گل نبوده و بی رنج مار، گنج

نی خرّمی است بی غم و نی یار بی رقیب

ساقی به همگنان همه صهبای لعل داد

جز خون دل نبوده از آن می مرا نصیب

وز جان ما نگار دهد بزم را بخور

وزن خون ما حبیب کند دست را خضیب

روزم همه شب است و شبم جمله بامداد

زآن موی همچو نافه وز آن روی دلفریب

گور است چشم خاطر صورت پرست محض

سیرت ز صورت تو نبیند، مگر لبیب

با عشق آن نگار، ز افسر مجوی صبر

عشق و صبوری این دو حدیثی است بس عجیب