عشق برتافت چنان صبر و شکیبایی را
که به خود ره ندهم عزم و توانایی را
فارغ از خون جگر، مردم چشمم نشود
میل صحرا نبود مردم دریایی را
شمع روی تو گذشت از برمن در شب تار
برد، از دیده من قوت بینایی را
راستی، سرو از آن در چمن آزاد آمد،
که ز قد تو بیاموخت دلارایی را
جور بیگانه برم یا ستم بار فراق؟
غم جانانه خورم یا غم رسوایی را؟
لذت عشق ندید آن دل سنگین که نبرد،
زحمت عاشقی و غصه تنهایی را
افسرا، با غم دلدار جفاجوی، بنه
شیوه خویش پرستی و تن آسایی را