افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

بهر پا بستن دل زلف گره‌گیر دوتا

هست دیوانه یکی حلقه زنجیر دوتا

ترک چشمش چو نظر جانب ابرو افکند

واجب‌القتل یکی، دست به شمشیر دوتا

جز دو لعل لب و آن حلقه موهوم دهان

جمع نادیده کس عنقا یک و اکسیر دوتا

جان و دل برد بها، گندم خال تو عجب

جنس یک جنس در این کشور و تسعیر دوتا

من یکی خواستم او بوسه دو بخشید به من

ای عجب خواب یکی آمد و تعبیر دوتا

چرخم افسر، ز چه دور افکند از درگه دوست

گر نه تقدیر یکی آمد و تدبیر دوتا