افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۲ - جام آفتاب

آمد زمان آنکه دلارام عاشقان

بی پرده همچو مهر زند سر ز شرق جان

گلهای معنوی دمد از شاخه مراد

سازند نغمه ساز هزاران نکته دان

آمد مگر ادیب سخن سنج هوشمند

کاورده خوش بکف ورق اطفال بوستان

یکجا ستاده سرو ولی پای در به گل

آمد مگر به باغ سهی سرو دل چمان

ساقی به جام کرد دگر راح روح بخش

گوئی دمید باز ز نوجان به می کشان

زاهد ز سبحه طرف نبدد که می فروش

یک جرعه گر دهد طلبد صد هزار جان

افتاده در بساط چمن مست و بیقرار

زهاد خشک مشرب و رندان تر زبان

طالع مگر ز شرق خم آمد چو مهر، جام

کامد روان تیره دلان جای نوریان

گر در رواح راح به ساغر کنم چه باک

صبح است دست ساقی و جام آفتاب دان

وقت است تا ز پرده برآید رخ نگار

بر عاشقان فراق شود وصل جاودان

ظلمت فرو برد سر، در مغرب عدم

مهر ازل ز شرق ابد، رخ کند عیان

گردد ز عکس پرتو خورشید لم یزل

خفاش وار ظلم، به کتم عدم نهان

اهریمنان به قید طلسم اوفتند باز

بر تخت اقتدار سلیمان کند مکان

موسی شود نهان و عیان گاو سامری

قبطی شود نهان و عیان موسی زمان

گردد عیان به کون و مکان ذات ذوالجلال

آید پدید روی خدای جهانیان

یعنی لوای فتح شهنشاه، شرق و غرب

یعنی جلای چهر خداوند انس و جان

آن یکه تاز عرصه میدان عدل و داد

آن شاهباز ذروه گردون لا مکان

ای ظاهر از جمال تو انوار ذوالجلال

و ای کاشف از زبان تو اسرار رازدان

شاید کنند حمد تو را ما عدا ادا

باید کنند مدح تو کروبیان بیان

گر خس رسد به سعی به پایان بحر ژرف

کرکس پرد به جهد به ایوان آسمان

کی بزم انس حضرت یزدان سرودمش

عرش برین نبود گرت فرش آستان

در راه حق چگونه قوافل زنند گام

مهر رخ تو نبود اگر میر کاروان

انسی کجا و خلوت انس تو زینهار

کی پر کاه جای گزیند به کهکشان

عقل محیط را چه به درک کمال تو

عصفور را چگونه شود عرش، آشیان

تا جای بر بسیط زمین کردی از کرم

گشتند رشک جوهر افلاک خاکیان

نه آسمان چو قطره که افشاندش فرود

سقای بارگاه تو از بهر تشنگان

مهرت اگر به شعله آذر شود قرین

مهرت اگر به چشمه حیوان کند قران

آذر شود به چشمه حیوان حیات بخش

حیوان شود ز شعله آذر مددستان

گر پرده از جمال ز سطوت برافکنی

لرزند و اوفتند چو خورشید اختران

باید هزار مرتبه از عقل برتری

تا طی شود ز کاخ تو یک پله نردبان

سیارگان به مرتع چرخند چون غنم

چوب شهاب بر کف گردون تو را شبان

بر هر که آفتاب ولایت کند طلوع

عار است سایه گرچه بود عرش سایه بان

یک لحظه بگذری اگر از مهر برزمین

یک لمحه بنگری اگر از قهر بر زمان

گردد ز سطوت نظرت آن بسان این

گردد ز رأفت گذرت این بسان آن

پروین به چنگ باز فلک ز امر محکمت

مانند عقرب است به منقار ماکیان

گردون زند به خاک درت لاف همسری

بر پای حاجبت رسد، ار فرق فرقدان

تا در دهور امر تو آرد بجای هور

هر صبحدم ز شرق به غرب است از آن دوان

در مکتبت ولید، فلاطون خم نشین

بر درگهت عبید، سلاطین جم نشان

میکال چاکری است تو را گوش بر سخن

جبریل خادمی است تو را سر بر آستان

طبعت ادای قرض سوائل زمین زمین

دستت کفاف عرض ایادی زمان زمان

حرفی کجا ز دفتر مدحت بیان شود

گر ماسوا شوند همه مو به مو زبان

تا هست در جهان دل عشاق و زلف یار

در نزد عاشقان مثلش گوی و صولجان

بادا، سر عدوی تو در معرض جدال

مانند گوی در خم چوگانِ دوستان