حیدر صفدر علی، شاهنشه ملک وقار
نفس احمد، همسر زهرا و باب هفت و چار
منبع انوار یزدان مهر گردون جمال
کاشف اسرار سبحان جلوه پروردگار
آن خداوندی که گر بردارد از عارض حجب
هستی مطلق شود در ملک هستی آشکار
آن شه عرش آستان کامد غبار درگهش
عرش را کحل بصر، افلاک را زیب عذار
گر دمی بردارد از آفاق چشم مرحمت
روح انس و جان کند از کالبد یکسر فرار
دوحه دین از نسیم جود او بگرفت بر
نخل توحید از شمیم لطف او بگرفت بار
چاکر درگاهش آمد سرور ملک وجود
سائل دربارش آمد در دو گیتی شهریار
چرخ را بشکسته قدر و شأن علوّ درگهش
عرش را افزوده زیب و فرّ ز دربارش غبار
شرمسار از گرد راهش نافه آهوی چین
منفعل از خاک کویش طبله مشک تتار
آن شنیدم بت پرستی را براهیم خلیل
بهر مهمانی به خوان آورد و با او گشت یار
گشت چون آگه ز کیش و مذهبش، ناخورده سیر
راند او را از در خود آن مهیمن خوار و زار
می خورند از خوان احسان تو نعمت وحش و طیر
می برند از نعمت فیض تو قسمت مور و مار
گر نبودی امر تو نافذ نمی گشتی به ملک
آب جاری، باد ساری، خاک ثابت، نار حار
دست قدرت بهر فرش آستان کوی تو
بافت گوئی این پرند نیلگون بی پود و تار
تا بریزد خون اعدای تو از کین روز و شب
چرخ بر بسته میان را از مجرّه استوار
شعله قهرت اگر آرد سوی جنت گذر
رشحه مهرت کند گر جانب دوزخ گذار
گلشن جنت شود چونان که دوزخ پر شرر
ساحت دوزخ شود آنسان که جنت لاله زار
جلوه گر روی تو بینم، در فراز و در نشیب
پرده در حسن تو یابم در یمین و در یسار
شمع مهر از شعله روی تو آمد شعله ور
چشم ابر از ریزش دست تو آمد اشکبار
از دمت گر فیض یابی باد نوروزی نکرد
کی جهان مرده را حیا نمودی در بهار
در تصور کاخ اجلال تو کی آید مرا
کافتاب خاورش بر در بود مسماروار
ژرف دریائی است، دریای ثنایت زآنکه نیست
آگهش غواص فکرت از میان و از کنار
باشد اندر بحر جودت یک صدف نه آسمان
ز اخترانش گوهر رخشان هزار اندر هزار
داورا، زآن رو که اوصاف تو را انجام نیست
پس همان بهتر که گویم شرحی از آغاز کار
آن که باشد چاکرت در شهر جان ها شهریار
وآن که باشد خادمت در ملک دل ها پیشکار
پادشاهان، جبهه سای درگهت صبح و پسین
شهریاران، خاک روب خرگهت لیل و نهار
مهر گردون را بوّد از روی تابان تو نور
نخل هستی را بود از قدّ موزون تو بار
اوفتد گر در ضمیرت عکسی از تغییر ملک
بگذرد گر در خیالت انقلاب روزگار
هم سپهر بی سکون از امر تو یابد سکون
هم زمین بی مدار از حکم تو یابد مدار
گر نه بالای تو از سرو سهی شد جلوه گر
ورنه رخسار تو گشت از پرده گل آشکار
کی به پیرامون سروی پای در گل شد تذرو
کی به پای خار گلبن نغمه ساز آمد هزار
ای که شد گلزار جان از فیض دستت سروخیز
وای، که شد بستان دل از امر لطفت لاله زار
ای که بر درگاه تو قدوسیان را نیست ره
وای که بر خرگاه تو کروبیان را نیست بار
نک تو را عید است و بر تعظیم این فرخنده روز
ارمغان بر کف عزیزان هر یکی از هر کنار
ارمغان باشد مرا این درج مروارید نظم
پیشکش باشد مرا این عقد درّ شاهوار
گرچه می دانم سزاوار تو نی، این ارمغان
ورچه، آگاهم به دربارت کم آمد این نثار
چون کنم چیزیم درکف نیست جز عصیان و جرم
ور بود آن هم دلی پرخون و چشمی اشکبار
هر که بینم شاد و خرّم زیست اندر کوی تو
جز من مسکین که دارم جرم بیرون از شمار
آه اگر بر من نبخشائی خطاهای سلف
وای اگر بر من بگیری لغزش پیرار و پار
گر ز راه مرحمت چشمی به سویم افکنی
زآنکه جز احسان نیم از درگهت امیدوار
یابم از لطف تو در اعلای علیین مقر
نارم از قهر تو اندر اسفل سجین قرار
گرچه دانم نیست صحرای سخایت را کران
ورچه شاها نیست عُمان عطایت را کنار
لیک از آنم دل پر از خون است کاندر نزد تو
از چه رو پیوسته باشم زرد روی شرمسار
تا بود نام فرح اندر بساط این جهان
تا بود آثار غم اندر بسیط روزگار
دوستانت را پیاپی باد عشرت جاودان
دشمنانت را دمادم باد محنت پایدار