افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷ - اسکندر گل

وقت شد کاسکندر گل لشکر آرایی کند

لشکر گل را خدیو باغ دارایی کند

باغ را دست صبا، عنبر نهد در آستین

راغ را جیب هوا، مشکین ز بویایی کند

خفتگان بوستان را باد بیداری دهد

تشنگان گلستان را، ابر سقایی کند

بلبل بیدل ز فکر غنچه سر در پر برد

قمری مسکین به یاد سرو شیدایی کند

غنچه از میزان یاقوتی زر لعلی کشد

لاله از مکیال لعلی، سیم پیمایی کند

از نسیم کاکل گل، صبح مشک افشان شود

زلف سنبل از شمیم شب سمن سایی کند

دست لاله موسی آسا، آتش طور آورد

طفل سوسن عیسی آیین میل گویایی کند

نرگس اندر مسند رز بزم شاهی گسترد

غنچه بر فرش زمرّد باده پیمایی کند

ابر گوهر بار گردد، باد عنبر بو شود

خاک نسرین خیز آید، گل سمن سایی کند

آفتاب غنچه سر از مشرق گلبن زند

نرگس آن خورشید را چون ذره حربایی کند

گل کند در دامن گلچین به جان عندلیب،

آنچه با دلدادگان دلدار هر جایی کند

از نشاط انگیزی گل، منزل تنگ دلم

پیش مهمانان خیال یار صحرایی کند

گرنه باغ آمد سپهری تازه، اندر وی چرا،

لاله خورشیدی نماید، گل ثریایی کند

یا که در پیشانی هندوی بستان زعفران

نرگس اندر هاون زر زغفران سایی کند

بسکه از گلبن بلند و پست گردد دشت و کوه

دشت کهساری نماید، کوه صحرایی کند

تا نپیچد سر ز فرمان طبیعت نامیه

در مزاج گل طبیعت کارفرمایی کند