افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - شعله دوزخ گُل آید

روی یارم، ای خجل از تابش نور، آفتابت

گر تو صبحی، از چه شام زلف او آمد نقابت

آفتاب ماهرویان،‌ ماهتاب عاشقانی

بی سحاب استی و روز و شب مه و خور در سحابت

جلوه ات را مهر دید و منکسف آمد، تو گفتی

خواند از رخساره، تفسیر توارت بالحجابت

نار عالم سوزی و این طرفه کامد رشحه رشحه

از حیا مانند شبنم بر گل سوری گلابت

رسته گرد آتشین آب تو خط این، یا سپرغم

یا بنفشه در گلستان یا که نیلوفر در آبت

حال دل پرسی در آتش باز گوید سوز جانم

مایل آمد بر سؤال و عاشق آمد بر جوابت

گر رخ آری دل دهم ور بازگردی جان سپارم

آفت جان و دل آمد، هم ایاب و هم ذهابت

طرفه قهرت مهرآمیز است با عشاق مفتون

بین مرگ و زندگی باشد مرا حال از عتابت

مهر را حرباستی گر مایل دیدار هر دم

هست ما را دل همی، حربا صفت در تاب تابت

آفت جان و دل آگاهی و از فتنه هردم

برده خواب مردم بیدار جزع نیم خوابت

ترک چشم آورده از مژگان، سپاه بی شمارت

خسرو فرس استی و لشکرکش است افراسیابت

کشور ضحاکی و آرد دمار از ما، دو مارت

آتش نمرودی و مرغِ دل گردون کبابت

داور اقلیم حسن استی و در دشت نکوئی

از سپهرت خیمه و از رشته دل ها طنابت

خسروا، مالک رقابا، ای که بیند از شرافت

شخص هستی خویش را از بندگان اندر حبابت

ای امیر منتظر آن شاه عیسی پاسبانی

کافرینش یک نفس شد از دم نایب منابت

عقل کل زآن جا به منبر می گرفت ای عرش خرگه

تا بنام نامی آرد خطبه فصل الخطابت

هستی کون و مکان از قطره دریای جودت

مستی پیر و جوان از رشحه جام شرابت

کلبه ایجاد از آن پرنور شد کز فرط رحمت

در میان ذره ها مهر ازل شد انتخابت

مهر تابد بر ثری و ماه کاهد در ثریا

آن ز شوق پای بوس و این یک از رشک رکابت

روزها در غاب حسرت شد نهان ضرغام گردون

دید گفتی میخ زرین پیکر طوق گلابت

آسمان گر امتناع از سجده کوی تو آرد

می بسوزد اهرمن سان ز آتش پرّان شهابت

گر به لب باشد کلام از شعله دوزخ ز مهرت

ور به لعل آید سخن نسبت به خلد از التهابت

شعله دوزخ گل آید ز التفات آب فیضت

خلد، آتش زا شود فرمان برد تا از خطابت

از چه از نه کاخ گردون برتر آمد نزد دانش

گر نباشد سجده گاه عرش فرش مستطابت

حیرتم ای مور درگاه سلیمانش که آمد

ریزه خوار خوان احسان انس و جن و شیخ و شابت

ای غبار مقدم شه، چشمه آب حیاتی

روزها خور بر طمع افتاده در نیلی سرابت

ای نم دریای جود شه، چه بحراستی که آمد،

قبه گردون در این امواج کوچک تر حبابت

دایه افکار افسر پرورد طفل مدیحت

مادح ای پروردگار آید اگر مشت ترابت

جز خدا نتوان ترا گوید ثنا زیرا که آمد

بر پیمبر مدح از دادار نازل در کتابت

تا زمین و آسمان آباد و دایر آمدندی

آن ز لطف بی شمار و این ز مهر بی حسابت

باد شاها دایمت، ویرانه یاران معمر

باد ویران سر بسر بنیاد اعدا از عذابت