افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - سُلطانِ اوادنی قُباب

طره پر پیچ و تابت از دلم بربوده تاب

چشم مست نیم خوابت از دو چشمم برده خواب

خال مشکین بر جمالت یا که در آزر خلیل

زلف پرچین بر عذارت یا بچهر خور نقاب

از شرار شعله خوی تو جمعی سینه سوز

وز فروغ آتش روی تو قومی دل کباب

ای طراز قامتت در گلشن دل سر و بن

وای فروغ عارضت در کشور جان آفتاب

طره ات بربوده تاب از جان هرجا مرد و زن

چشم تو بگرفته خواب از چشم هرجا شیخ و شاب

در ره وصل تو غابی هست و شری اندر او

هرکه وصلت خواست باید بگذرد زین شر و غاب

آمد از رشحه، یم موّاج جودت آسمان

از عدم در ساحل امکان معلق چون حباب

در زمان راه عدم گیرند ذرات وجود

گر کنی بر شخص هستی اندکی ناز و عتاب

از زوایای خیام احتشامت پشه ای

حکمران بر پیل گردون لم یکن شیئی عجاب

دست قدرت بر کُمیت آسمان آویخته

بهر کمتر چاکر کویت ز مهر و مه رکاب

تا مکان کردی تو اندر خاک شد افلاک را

روز و شب ورد زبان یالیتنی کنت تراب

چاکر بزم تو باشد، داوری کیوان شکوه

خادم کوی تو آمد، خسروی مالک رقاب

چون بوهم آید مرا کاخ جلالت کاسمانش

بسته چون مسمار سیمینی است بر زرین طناب

قیرگون بودی چو جرم ماه مهر خاوری

گر نکردی از غبار درگهت نور اکتساب

چون توانم دم زد از توصیف مدحت کامده است

نقطه ای از صحف مدحت معنی ام الکتاب

جلوه گر روی تو بینم در غیاب و در شهود

پرده در حسن تو بینم در شهود و در غیاب

دوش پنهان با خرد گفتم که ای جبریل عشق

ای که از تأیید تو هستم به گیتی کامیاب

اندر این تاریک شب با خاطری زار و دژم

مرمرا بنمائی ار راهی،‌ نباشد بی ثواب

هست فردا گاه عید و بر در پیر مغان

هر مغنی راست در کف بربط و تار و رباب

هرکسی ار ارمغان و تحفه ای هست و مرا

نیست جز جسمی پر آذر، نیست جز چشمی پرآب

لختی از غیرت ابر رخساره من دید و گفت

بخ بخ از این بخت نافرجام و عقل ناصواب

خیز و در گنجینه فکرت درآ، با صد شعف

گوهر نظمی دو اندر مدح شه کن انتخاب

نفس احمد، حیدر صفدر امیرالمؤمنین

مالک دنیا و دین، سلطان اوادنی قباب

ای خداوندی که اندر عرصه ملک جهان

کس نیارد جز حسن آید تو را نایب مناب

ای فلک قدرت خداوندی که نبود بر درت

یک تهی دستی بغیر از حلقه زرین باب

خود محب و مبغضت را باد اندر روزگار

از نعیم خلد راحت، زآتش دوزخ عذاب