زد ابر دگرباره به گلزار خیم را
گسترد ابر فوق چمن ظل کرم را
چون صیرفیان ریخت ز بس درهم و دینار
برد از دل مفلس غم دینار و درم را
از فرّ و بها ساحت گلزار نک امروز
بس طعنه که راند همه دم باغ ارم را
در باغ کنون بلبل و گل از در الفت
گویند بهم شرح دل افکاری هم را
گل جشن طرب چید دگر باره به بستان
گردید قرین باز همی عیش و نعم را
ابنای زمان نیز پی عشرت و شادی
یکسوی نهادند همه محنت و غم را
صحرای ختن هست تو گویی ره گلشن
از بس که ببخشد اثر نافه شمم را
از نغمه زیر و بم مرغان خوش آهنگ
بنواخته هر سو بنگر ساز و نغم را
شمشاد نگه کن که چه فرخنده و شادان،
افکنده بپا، طرّه پر حلقه و خم را
بر شاخ شجر بین که چو میران ممالک
ز اشکوفه به سر بر زده قرطاس رقم را
بگرفته ز نو لاله به کف جام جهان بین
دارد مگر او داعیه حشمت جم را
نوروز شد و بار دگر کاوه اردی
بر کینه ضحاک دی افراخت علم را
دی کز ره بیداد بر اطفال ریاحین
ناشسته لب از شیر روا داشت ستم را
نک خسرو و اردیش به پاداش ستم ها
بر کینه همی سخت بیفشرد قدم را
از سبزه نورسته و از لاله نوخیز
آماده پی غارت دی کرد حشم را
دی نیز ز رعبی که به دل داشت ز اردی
دم هیچ نیاراست زدن لا و نعم را
از چاره فرو ماند و چو بدخواه اتابک
پیمود به ناچار ره کوی عدم را
هان دادگرا، ای که بتأیید تو گردون
بنهاد، ابر تارک من تاج همم را
پیوند تو با شاه عرب هست و لیکن،
در ملک وزیر آمده ای شاه عجم را
دانی که در این ملک چسان می گذرانم
روز و شب و شام و سحر و لحظه و دم را
عمری است که خواهم غم دل عرضه کنم، لیک
نتوانم از این عهده برآورد قلم را
لختی نظر انداز تو در ساحت گیتی
بنگر چه تقاضاست مر این دهر دژم را
شیران همه از گرسنگی مرده و روبه
در شهر بیاکنده ز مردار شکم را
روباه که بودی همه دم طعمه شیران
نک طعمه شمارد همه شیران غژم را
گرگان که بدندی همه بر خیل غنم چیر
هان چیره به گرگان بنگر خیل غنم را
کالای هنر بس که کساد است در این ملک
کس در به بهایش ندهد نیم درم را
زین پستی و بالاییم آری نبود باک
کم عون تو تریاق بود زهر الم را
تا شام ظلم از عقب صبح منوّر
تا صبح منوّر به عقب شام ظُلم را
یاران تو دایم همه انباز سلامت
خصمان تو پیوسته قرین رنج و سقم را