افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - آیینه پاک

دی آمد و کالای چمن برد به یغما

یغمایی دی گشت همه گلشن و صحرا

هر سبزه که دست چمن اندوخت به سالی

بیداد خزان برد به غارت به یک ایما

رعبی که نهان در دل اشجار بد از وی

گردیده کنونشان همی از چهره هویدا

این طرفه که دی نامده، بهمن ز پس وی

شد با سپهیش از پی امداد مهیا

از دبدبه موکب وی، خیل بهاری

گشتند به یک ره، همه آسیمه و دروا

نرّاد فلک باز در افکند به ششدر

بس مهره چون سیم، از این تخته مینا

چون گوهریان ابر ز سر پنجه فرو ریخت

بر دامن این خاک بسی گوهر رخشا

از قطره باران که پذیرفت تواتر

نقشی همه بر خاک شد این توده غبرا

وز فرط برودت که اثر کرد به گیتی

نزدیک به آن گشت که فاسد شود اشیا

بحر از اثر بَرْدْ چنان منجمد آمد

کز وی به دل آب برآمد همه خارا

یا نی کف معمار قضا از در صنعت،

بنهاد بر او قنطره، از صخره صمّا

چون کلبه استاد صناعت رخ گیتی

پر زیبق محلول شد و سیم مصفا

گفتی ز ره سوک و عزا، زال زمانه

افشاد همی موی چو کافور به سیما

گیتی مگرش رنج کبد هست که اینسان،

جوید همی از قرص تباشیر مداوا

یا علت سوداست مر او را که به هر سال،

ماهی دو به تبرید کند چاره سودا

از بس متراکم به زمین برف گران سنگ

گوییش که خواهد که بپاشد ز هم اجزا

از تیرگی ابر، هوا معدن انگشت

وز روشنی برف، زمین چشمه بیضا

آن تیره و تاری همه چون گونه زنگی

و آن روشن و صافی همه چون طلعت حورا

این طعنه زند هی، به که، بر طالع مجنون

آن سخره کند هی، به چه، بر عارض لیلا

ای راستی از ابر مرا بس عجب آید

کاندر وسط ره ز چه او را شده مأوا

چون زورق آکنده، که استد به دو لنگر

استاده، نه اش میل به پایین و نه بالا

از جرّ ثقیلش، مگرا آگهی استی،

کایدون به چنین تعبیه کرده است تقاضا

از عقد لسانی که بود در نفس دی

خیزد سخن از لب به دو صد زحمت و ایذا

آری عجبی نیست که از سردی این فصل

در قاف ببندد به درون بیضه عنقا

زاهد که به فردوس نبودش سر تمکین

حالی گه آن شد به دوزخ بنهد پا

مفتی که ز بشنیدن اوضاع جهنم

زین پیش فتادیش دو صد رعشه بر اعضا

امروز بر آن است که تا رحل اقامت

در ساحت دوزخ برد از حدت سرما

من نیز بگویم که خدایش بدهد اجر

گر نفکند این زحمت امروز به فردا

باری چه دهم شرح که از آمدن دی

در دهر چه واقع شد و از دهر چه برما

دی نیست همانا که بلای دل خلقی است

کز بیمش کران جسته خلایق به زوایا

مانا، ز ازل از پی اتلاف خلایق

با مرگ به هم داده همی دست مواخا

یکچند از این پیش از انبوه ریاحین

بد سطح زمین سبزتر از طارم خضرا

بستان بدی از نغمه مرغان نواسنج

پر زمزمه بار بد و لحن نکیسا

هامون بدی از خلخله سوسن و سوری

پر غالیه سوده و پر عنبر سارا

گلشن بدی از رنگ گل و شکل شقایق

چون خامه ارژنگی و چون صفحه مانا

امروز چه رخ داده، ندانم که به گیتی

آن فرّ و بها نیست که زین پیش بدی ها

یاد آیدم آن عهد که با خوب جوانان

هر سو بچمیدیم پی سیر و تماشا

یاد آیدم آن روز که با طرفه غزالان

رفتیم خرامان سوی هر مرتع و مرعی

آن روز گر از لاله چمن بود عقیقین،

امروز هم از ژاله دمن هست گهرزا

آن روز به بستان همه گل بودی و سنبل

امروز به هامون همه خار استی و خارا

آن روز، نه جز نغمه مرغان بدی آهنگ

امروز نه جز ناله زاغان بود آوا

یک چند دگر باش که تا خسرو اُردی،

لشکر بکشد باز سوی گلشن و صحرا

بر بام بساتین بزند نوبت شاهی

و آواز جلادت فکند در همه اقصا

یکباره گشاید پی تاراج خزان دست

کیفر کشد از خصم به بازوی توانا

تازد پی بدخواه، به هر مأمن و مکمن

پوید عقب خصم، به هر مسکن و مأوا

راند همه جا خیل، چه معمور و چه ویران

تازد همه سو رخش، چه ماهور و چه بیدا

ترتیب دهد جیشی از انواع ریاحین

چالاک و سبک، جمله همه از پی هیجا

آماده کند موکبی از خیل بهاری

هر یک به گه معرکه، خونریز و فتن زا

با آن سپه پیل مصاف از پی یرغو

چار اسبه برانگیزد، در معرکه یرغا

با لشکر دشمن کند آن گونه نبردی

کز صد نگذارد یک از آن قوم ابرجا

بر جیش مخالف دهد آن نوع شکستی

کش یکتن از آن ورطه سلامت نکشد پا

زلزال در اندازد در هستی دشمن

ولوال بیاغازد در مرکب اعدا

و آنگاه به بستان کند اورنگ شهی نصب

زآن سان که شهان راست مر آن سیرت و یاسا

اکلیل خلافت بنهد باز به تارک

منجوق ریاست بفرازد به ثریا

بر مصطبه ملک دگر باره نشیند

مانند سکندر که ابر مسند دارا

وآن مخزن گنجی که خزان برد به غارت

باز آرد و بر قوم کند بذل و مواسا

زاشکوفه فرستد سوی هر شهر خطیبان

تا خطبه در آن شهر بنامش کند انشا

وز سبزه گمارد بر هر قوم رسولان

تا دعوت خود را به خلایق کند القا

یرلیغ نگارد بر هر عارف و عامی

منشور فرستد سوی هر جاهل و دانا

وز باد به هر سوی سفیران سبک پی

سازد پی آمد شد هر ملک مهیا

آنقدر ز سر پنجه فشاند دُر و گوهر

کانباشته سازد کف مسکین و توانا

اطفال چمن را همه در گوش نماید

چون نظم من آویزه ای از لؤلوی لالا

اغصان شجر را همه پیرایه ببندد

سر تا به قدم جمله ز استبرق و دیبا

بر هر یک از اوراق ریاحین بنگارد

توصیف بهین آمر دین داور یکتا

داماد پیمبر ولی قادر بیچون

بن عم محمد علی عالی اعلا

ای آیینه پاک، که یکتایی یزدان

گردیده ز آیینه رخسار تو پیدا

کاخ تو ز اندیشه اوهام منزه

قدر تو ز آلایش ادراک مبرا

از هر چه به کف آید، شخص تو مهذب

وز هر چه به وصف آید، ذات تو مزکا

بر دست قضا و قدر، از تیغ و سنانت

نبود به سراپرده غیب ای شه والا،

مر امر قضا را، ندهد هیچ تنی تن،

مر حکم قدر را، نکند هیچ کس امضا

روزی که ز آشیهه شبرنگ و غو کوس

در طارم پیروزه گردون فتد آوا

نعرنک هژبران و خروشیدن گردان

آغوش فلک را کند آموده ز غوغا

از خون دلیران دمد از خاک بیابان

تا دغدغه حشر، همی لاله حمرا

آن روز شود تیغ تو بر هر که شرر خیز

آن روز شود تیغ تو بر هر که شررزا

بر خرمنش اندازد آن گونه شراری

کافتد به جهنم تنش از پهنه هیجا

خصم تو معما و سنان تو شکافد

در پهنه ناورد به هر لحظه معما

ای راد امیری، که نباشد به قیامت

بیم سقر آن را که بود با تو تولاّ

ای شاه فلک قدر، که در شاعری تو،

همواره همی سایدم اکلیل به شعرا

امید من آن است که در دغدغه حشر

از من نکند لطف عمیم تو تبرّا

بر افسر درمانده، خدا را به تلطف،

لختی نظری، کوست فرو مانده و دروا

گر خلق جهان راست، تمنا ز تو جنت

ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا

ای مانده به وصف تو زبان قاصر و ابکم

ای گشته به ذات تو خرد واله و شیدا

هی هی کیم آخر من، آن بنده مسکین

کز جور زمان کوی تو را ساخته مأوا

مانا خبرت هست که در ساحت این ملک

بر من چه جفا می رود از کینه اعدا

انصاف در این عهد همانا بود اکسیر

یا فهم در این شهر بود قصه عنقا

خر مهره نداند کسی از گوهر رخشان

قطران نشناسد کسی از عنبر سارا

امید که انصاف توام داد ستاند

ز آنان که نمایند جفاها به من عمدا

من مادح آل علی و شیعه اویم

نهراسم از اندیشه خصمان فتن زا

دایم به بهاران که چمن از گل و لاله

چون دیده مجنون شود و گونه لیلا

خصمان تو را چهره به خونابه منقش

یاران تو را خانه چو خمخانه مصفّا