سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵

بخ بخ اگر این علم برافرازم

در تفرقه سوی جمع پردازم

باشد بینم رخان معشوقم

وز صحبت خود دری کند بازم

از راهبران عشق ره پرسم

با پاک‌بران دو کوْن دربازم

شطرنج به شاهمات بربندم

در ششدره مهره‌ای دراندازم

بر فرش فنا به قعده ننشینم

در باغ بقا چو سرو بگرازم

این عشوهٔ اوست خاک آدم را

با صحبت جان و دل بدل سازم

این گنج که توختم من از هستی

در بوتهٔ نیستیش بگدازم

این بربط غم‌گداز در وصلت

در بهر نهم و به شرط بنوازم

هر بیت که از سماع او گویم

اول سخنی ز عشق آغازم

این است جواب آن کجا گفتم

«کی باشد کاین قفس بپردازم»