هوا و مراد خداوندگار
ببایست بر خود کند اختیار
چو خواهی که باشی ز خاصان شاه
حجاب تو بر گیرم از پیش ماه
ببُر دوستی از قرینان خویش
مبر پیش با دشمنان کینه بیش
هر آن کس که با شاه یارست و دوست
ترا یار شایسته و دوست اوست
برو دوست دارش اگر دشمن است
مَلَک بین، چه کارت به آهرمن است
تو با دوستان خداوندگار
عداوت مکن، تخم پیوند کار
عدو را اگر چند خُردست و خوار
زبونش مگیر و ضعیفش مدار
شنیدی که بیژن به هومان چه کرد
ز صرصر چو طوفان برآورد گرد
از آن پادشا با کسی خویش نیست
که در مُلک جز پادشا بیش نیست
کسی را که اقبال او ره نمود
محلّش برآورد و قدرش فزود
به خدمت به جایی رسانید کار
که شد بر سر آورده روزگار
ز خویشانش از مرتبت بگذراند
محلّ رفیعش بدانجا رساند
ندانی ورا جز خداوندگار
نباشی بجز بنده بردبار
چو قدرت بیفزاید و جاه و مال
منه در دماغ از فضولی محال
نباید که ماند به تعظیم شاه
ز تقصیر تو یک سر موی راه
که شرط تو در بندگی بندگی است
دگر هر چه گویی پراکندگی است
نباشد مزاح همه روزه نیک
ز طینت میسّر نگردد ولیک
مزاحی که اهل صفا داشتند
ز روی لطافت روا داشتند
سه شرط است در طینت هزل و لاغ
که دارند جایز به کُنج فراغ
یکی دوستی صادق محتمل
که باشد به مهرت گرو کرده دل
میان تو و او نباشد حجاب
نباشد مزاح چنین بی حساب
دوم موضع خلوت بسته در
که واقف نگردد بر آن پرده در
سوم آنک دشنام و فحش و جفا
نماند در آن تا بمانَد صفا
چو زین بگذری جای عزّت نماند
سخن را نباید به عزّت نشاند
بپرهیز در صدر شاه از مزاح
جوانی، مبَر آب جاه از مزاح
چو مشهور گردی به بازی و لاغ
نماند ترا روغنی در چراغ
به افسوس خندند در چشم تو
غلط می کنم بلک بر خشم تو
شود از تو در سینه ها کینه ها
میازار از خویشتن سینه ها
بجِد باش در باب شایستگی
به رفق و مدارا و آهستگی
مکن هزل پیوسته با مردمان
که کلّی شوند از تو دل ها رمان
جز آن را که این پیشه اوست بس
نباشد پسندیده بر هیچکس
اگر در میان سؤال و جواب
سر شَه فرو شد زمانی به خواب
روا نیست بر جای کردن ستیز
سبک خیز، آهسته بیرون گریز
خطر ها بُوَد در چنان جایگاه
برون شو ز تهمت فراتر ز راه
نکویی نکرد آن سخن ها تمام
نشاید که بیرون روم ز آن مقام
که خدمت به تهمت مبدّل کنی
همه سعی و کوشش معطّل کنی
چو برخاستی باز بنشین ز دور
که این غیبتت بهتر است از حضور
چو بیدار شد شاه زحمت مبر
که باشد گران کرده از خواب سر
اگر خود شود با سر آن سخن
ترا باز خواند توقف مکن
وگرنه سبکروح چون باد باش
نه زفت و گرانجان چو فولاد باش
به تو پادشا گر مهمی سپرد
که بی فایده است اندر آن رنج برد
تو بر فور فرمان او رد مکن
بگویش که ناممکن است این سخن
معاذالله الحق دروغ و مجاز
حوالت بدو چون توان کرد باز
ز خود کاهلی هم نباید نمود
چه تدبیر، هرچ از ازل بوده بود
چو بیچاره گشتی مثالی بخواه
که چون پیش گیرم به فرمان شاه
چو امرش بدان کار پیوسته شد
در دفع یکبارگی بسته شد
بدو گر برآید به سعی تو کار
مدان جز به بخت خداوندگار
ز تدبیر او دان و رای صواب
اگر آب شد آتش، و آتش آب
وگر برنیاید بجز عجز خویش
مبر هیچ عذر از کم و کیف پیش
به عجز خود آن به که تن در دهی
غلط جانب پادشا چون نهی
چو کوشیده باشی به وسع و توان
ازین ماجرا در گذشتن توان
چو افتد زمام مرادت به کف
برآیی ز درگه به بالای صف
حذر کن از این چار خصلت حذر
به فرزند آموزد این ره پدر
ز کاری که بگذشت و نامد نکو
مکن سرزنش شاه را و مگو
که ناکردنی کردی و ناصواب
مده جز به وجه تلطف جواب
و گر آنچ خواهد ضرورت مکرد
ستیزه مپویید و بر وی مگرد
مگویش که من نیستم با تو یار
نخواهم خطای تو کرد اختیار
و گر چون طمع بر مرادی نهاد
به هرچ اختیار خود از دست داد
نباید فرو بستن آن در برو
مگر جز به تدریج یک در برو
وگر چون به تدبیر کاری نشست
که فتحی از آتش بر آید ز دست
مترسانش از عاقبت بر مجاز
که آگه نیی از پی ستر راز
نه هرچ آدمی را به دل بر گذشت
زمانه بجز هم بر آن سان بگشت
نه به هر یقینی و بر هر شکی
شود حکم تقدیر با آن یکی
مرو با خلاف دل شهریار
سر خویش خواهی دل او بدار
مبین نیز در صورت پادشاه
مکن در جمالش پیاپی نگاه
نظر بر زمین گیر و سر پیش دار
به هش باش و پاس دل خویش دار
چه گوید سخن با تو هشیار باش
به گوش و دل و فهم در کار باش
ولیکن به تکرار بعضی سخن
به مقدار حاجت اعادت مکن
که شاهان از آن ها که زیرک ترند
بود کز ره عجب غیرت برند
چو افعال ایشان بداند کسی
تحرز نماید از آن کسی بسی
اگر نیکخواهی به خود بد مخواه
بپرهیز از معرض اشتباه
چو خواهی که از کسی نبینی زیان
فرو دوز و بربند چشم و زبان
میان بسته در صدر خدمت چو مور
برون آی گنگ و درون باش کور
چنان باش بر پادشا مهربان
که دل را موجد کنی با زبان
هر آن دل که بر جوشد از آب مهر
بگرداند از راحت و رنج چهر
کند مهربان بنده آزاد را
بگرداند از خویش بیداد را
چو بر پادشا مهربانی کنی
بر اقلیم ها قهرمانی کنی
بپوشد لباس هنر عیب تو
زمانه برآرد سر از جیب تو
گناهی که از مهربان شد پدید
جهانش خط عفو در سر کشید
نگیرند ازو جز به سهو و خطا
نهندش به حق مستحق عطا
نصیحت شمارند اگر سخت گفت
غنیمت نهند از بداد، ار بگفت
قبول است فی الجمله زو هر چه کرد
برو مهربان باش و آزاد مرد
شکوهی است در خاطر مردمان
از آن کو رسد پیش شه هر زمان
ندانند کاندر دل پیشکار
چه مایه شکوه است از شهریار
چو بر شیر باشد نشسته کسی
وز آن شیر ترسنده مردم بسی
نباشند آگه ز مرد دلیر
که بر خویش می لرزد از هول شیر
به صدر ندیمی چو گشتی قرین
مکش خویشتن را به چرخ برین
مشو پیش مخدوم گستاخ گوی
بریزد ملک آب گستاخ روی
که گستاخی از پایگاه بلند
بسی معتبر را به خواری فکند
به چیزی دگر دل نکن مشتغل
به کوش به و هوش و به جان و به دل
سخن های او نقش کن بر ضمیر
دو چشم از لب پادشا بر مگیر
وگر چند دانسته ای آن سخن
ادب نیست البته ظاهر مکن
وگر باز گویی نه نیکو بود
نکوهیدن دانش او بود
چنان گو که این خود حدیث نواست
که الهام بر خاطر خسرو است
تو فرعی و اصلت خداوندگار
نیارد چو بی اصل شد فرع بار
صلاح تو در رونق اصل اوست
که او اصل و فرعست و تو مغز و پوست
صلاح خود اینجا رها کن ز دست
کز آن به صلاحی و کاریت هست
صلاح تو در خدمت پادشاست
چو خدمت ببایست کارت رواست
چو خواهی که کارت نگردد تباه
مکن هیچ تقصیر در کار شاه
به جای تو او را بسی چاکرند
که ایوان خدمت به کیوان برند
ترا نیست الا در شهریار
یکی پادشاه است از صدهزار
به عیب و هنر خویش و پیوند شاه
شریک اند با او نکو کن نگاه
به حرمت نظر کن به احوالشان
نکو گوی از افعال و اقوالشان
وگر عیب بینی در ایشان بپوش
به شه عیبشان باز گردد، خموش
به چشم تو افعال و اعمال شاه
نباید که چیزی نماید تباه
پسندیده دان هر چه او کرد و گفت
که سری است در ضمن هر یک نهفت
و گر بر دلت بگذرد ناپسند
از آنجانب البته صورت مبند
خطایی که بینی جز از خود مدان
از آنجا نکو می رود، بد مدان
ز نادانی خویشتن کن قیاس
غلط از خطا بینی خود شناس
نمی دانی ای آزموده جهان
چو بیمار را تلخ باشد دهان
اگر آب شیرین دهندش بخورد
نداند ز طعم صبر فرق کرد
و گر عیب گیرد کسی برکنار
به چشمش فرو شو چو دندان مار
ببر زو و گر خود همه جان تست
که هم دشمن خویش هم زان تست
به شنعت مکن عیب بر وی درست
که بر وی بود واجب آن باز جست
چه دانی که داری ملک منهیان
به هر سو و تو غافل اندر میان
که پوشیده عیبش بجویند باز
پس آنگونه به خلوت بگویند باز
چو بر صورت عیب یابد وقوف
فرو شوید از لوح دل آن حروف
و گر بی اجازه ت نمایی به شاه
شود شیره و رنجه زان انتباه
بود هم که گردی گران بر دلش
نیاری برون سر از آن مشکلش
ترا گر ز انواع چیزی نکوست
که آن در خور پادشاهی اوست
از آن پیش کو زان خبر دار شد
اگه تحفه بردی سزاوار شد
یقین دان که ضایع نماند یقین
درختی بود بار او آفرین
وگر باز داری و آگاه گشت
نیارد به قهر از سر آن گذشت
چو بستاند از تو به ناخوشدلی
بود حاصل کار بی حاصلی
وگر باز نستاند از تو به قهر
شود گر بود فی المثل نوش زهر
کراهیتش از تو در دل بماند
همه سعی و جهد تو باطل بماند
بود خود که چون عرضه کردی برو
نیارد بدان همتش سر فرو
چو بخشد به تو باز پنهان مدار
نه از شهریاران نه از شهریار
از آن بهره بردار و بر خور تمام
ملک از تو آسوده دل والسلام
ببین تا چه دارد شهشنشاه دوست
که آن در خور پادشاهی اوست
چو بینی که باشد خلاف رضاش
تو با آن هم الا مخالف مباش
هر آنچ او پسندد مکن ناپسند
همان گیر و همان کار بند
مرو جز موافق به هنجار او
تنبع مکن جز به آثار او
موافق به هر حال با شاه باش
نه انکار کن نی به اکراه باش
نزاری چو کردی به رغبت نخست
به ملک قناعت عزیمت درست
گرفتی کم سود و ترک زبان
میاور دگر باره خود در میان
چو بسپردی و کرد تسلیم پیش
مشو بار دیگر پس کار خویش
به ساحل نشستن غنیمت شمار
چو در بحر رفتی به طوفان سپار
به دنیا و دین هر که تسلیم شد
شکالش نه امید و نه بیم شد
روا نیست کاندر ادای قبول
کند سیلی امتحانش ملول
نیارد سر عجب و نخوت فراشت
به رغبت قفا بایدش پیش داشت