حکیم نزاری » ادب‌نامه » باب سوم - در احترام فرمان پادشاه داشتن و به رضای او تسلیم بودن » بخش ۱

ز هر نوع در مملکت کارهاست

که شه را در آن هر یک اسرارهاست

تو گردانی و گر ندانی خموش

چو فرمان دهد هر چه گوید بکوش

وگر چند پیش تو کاری است خرد

معظّم ترین شغل باید شمرد

که فرمان او راست قدر و محل

به جدّ تو را، خر مران در وحل

وگر ننگ داری ز فرمان شاه

بسیج عقوبت کن و بند و چاه

خدم را ملوک آزمایش کنند

گهی سرزنش گه ستایش کنند

کنند امتحان بندگان را بسی

ببینند نقدینه هر کسی

طمع بگسلند ار تکبّر کنند

کنند اعتماد ار تفاخر کنند

بود چار خصلت که صاحب امور

ز مأمور باشد به تعظیم دور

بدان بی نیازی جز از بی نیاز

به عزّی که بر خلق دارد ز ناز

بدان کامرانی و آن ایمنی

که واجب شناسد ز کبر و منی

به محکوم و مأمور در کاینات

به چشم حقارت کنند التفات

به فضل خود از غایت اقتدار

کند بر عموم و خصوص افتخار

مراد ملک حق بود بر خدم

وگر حکم موجود کرد از عدم

سلامت طلب می کنی ای عزیز

به ضدّان مبدّل کن آن چار چیز

نیاز و تذّلل بر و ضعف و بیم

چو خواهی خلاص از بلای عظیم

تغیّر چو ره یافت در پادشاه

ندارد کس آنجا دل کس نگاه

برادر شود از برادر نفور

شوند از تو خویشان نزدیک دور

رضای دل شاه گیرند پیش

ببرند پیوند خویشان ز خویش

توهم ای برادر ز پیوند و دوست

ببر دل که پیوند و دلبندت اوست

ترا نعمت پادشا پرورد

کس دیگر از تو چرا برخورد

ملوک از برای مرادات خویش

نگیرند باز از مراعات خویش

برانند کام و ندارند باک

نباشند از هیچ کس بیمناک

وگر مانع آید ز اقران کسی

بیازارد و کینه گیرد بسی

چو قدرت حریف است و نخوت ندیم

حذر زین دو آتش که خوف است و بیم

اگر شاه محروم ماند ز کام

رسد شعله غیرتش بر غمام

خدم را ندارند استاده پیش

جز از بهر آسایش نفس خویش

چو شد بر مراد دلش سخت پای

به ملک و به مال و به جاه و به جای

وگر نیز بینی ز جایی خلل

مزن با ملک در نصیحت جدل

به دفع مرادی که دارد بکوش

وگر می توانی خلل باز پوش

وگر آن خلال برنشاید گرفت

به ترک مرادش نباید گرفت

بکوشی که آن آرزو را مگر

توان کرد حاصل بدیلی دگر

مگر در پذیرد شود کار سهل

وگرنه تو مأخوذ گردی به جهل

گر از شاه کاری رود ناپسند

تو باری زبان از ملامت ببند

که از سرزنش وحشت آید پدید

مزن قفل بر در که گم شد کلید

خجل گردد از کرده خویش شاه

نخواهد که بیند ترا هر پگاه

نیاری به تأویل اصلاح داد

نه تمهید عذری توانی نهاد

خردمند را از ثناهای راست

که در روی گویند شرم و حیاست

کجا بر توان بست بر وی فسوس

خردمند نفریبد از چاپلوس

معایب مبین زانک بی نقص و عیب

کسی نیست الا خداوند غیب

وگر نیز داری زبان را نگاه

ز عیبی که در دل گرفتی ز شاه

دل او گواهی دهد بر دلت

ببیند به نور دل اندر دلت

منه در میان با خواص و عوام

ز نیک و بد پادشا والسّلام

چو زانجا که حدّ و ره پادشاست

بناخوب همداستانی خطاست

نشاید که هم در معایب نفس

به همداستانی زنی پیش کس

بلی کرده باشی خیانت درست

خموشی و بس مخلص کار تست

بدان فعل ناخوب تحسین مکن

رضا دادن خویش تعیین مکن

که خاموشی از ناپسندیدن است

ثنا بر خطا از خطا دیدن است

ره پادشاهان سراسر ثناست

درین موضع امّا ستایش خطاست

چو راہ ثنا بسته بیند درست

بداند چه سرّ در خموشی تست

ملک چون به عین فراست بدید

ز گفتن خجالت نباید کشید

به حیلت بسی کارها دست داد

که قوّت بناچار گردن نهاد

ولیکن طریقی که حیلت سپرد

به صبر و مدارا توان پیش برد

اگر در ملک عیب پنهان بود

نخواهد که کس واقف آن بود

تو دعوی کنی زیرکی پیش او

که من واقفم بر کم و بیش او

چنین دان که دشمن ترین کس تویی

چو با شاه دعوی کنی پس تویی

نه تنها چنین است نزدیک شاه

همه کس بر این ذکر باشد گواه

که دشمن شمارند او را نه دوست

که عیب کسان ظاهر از فعل اوست

نبودست اضداد را اجتماع

توهم گر چنینی فخیرالوداع

طباع ملوک از ره اعتبار

نباشند با یکدگر سازگار

بود مختلف خو و خلق و سرشت

چنان کایزد اول بسر برنبشت

یکی دوست دارد دعای خدم

دگر یک ثنا با ستایش بهم

یکی را حریف خوش دلفریب

یکی را دوال عنان و رکیب

یکی مطرب و باده و بیهشی

یکی خویشتن داری و خامشی

و زینها همین جزو بگزیده اند

که هیبت درین مرتبت دیده اند

الا ای برآورده پادشاه

ازو جز که وی خواهد از وی مخواه

سخن چون کنی ابتدا از نخست

بباید رضای دل شاه جست

به میزان طبعش بسنجی سخن

نه سر باز یابی سخن رانه بن

که هر چیز را قدر چندان بود

که میل دلش جانب آن بود

بود خاطر پادشا بد گمان

به تلبیس و نیرنگ اهل زمان

بحدّی که دارد گمان را یقین

که گوید چنان تا نگویی چنین

ز شاهان بدین عادت آن پیشتر

که لهو و تنعّم کند بیشتر

چو مهمل گذارد مهمّات را

به غفلت کند فوت اوقات را

نهد جرم بر گردن چاکران

نیارند لیکن نطق زد در آن

چو شه بر خدم عیب جوید به قهر

بود عیش خدمتگران همچو زهر

نباشند در کار خدمت ستوه

پراکنده گردند از هر گروه

چو بی جرم باشد عقوبت جزا

دلیری نمایند بر ناسزا