گمان رفتن جان شد مرا یقین که تو رفتی
نعوذ بالله اگر جان رود چنین که تو رفتی
این چه سفر بود و کدام گذر، که شهر سفینه بی نوح افتاد، و خلق غالب بی روح، ری آسمانی بی خورشید شد، و ارک ایوانی بی جمشید، خانه مشکوی بی شیرین است و کوی باغی بی لاله و نسرین، دیده ها دور از آفتاب جمالت ابری همه باران است، و گونه ها از خراش ناخن و تراوش خون روضه لاله کاران، قطعه:
می کشم عشق و می ندانستم چیست
می کشم بار و می ندانستم کیست
گر عشق آنست چون توان با او بود
ور یار این است کی توان بی او زیست
نه روز از شب دانم نه شفا از تب، شمار دیده و دل همه با اشک و آه است و گذار آه و اشکم همه بر ماهی و ماه. ولی از این چه سود و از آن چه خواهد گشود، فرد:
آه آتش زای من با باد استغنای او
چون چراغ بیوه زن در رهگذار صرصر است
عقل در شرف شیدائی است و نفس مهیای رسوائی، لب از خنده بسته ماند و رخسار به خون شسته، دیده از هر دیداری فراهم داشته ام، و روی به دیوار ماتم گذاشته، فرد:
چو یوسف را نبیند غیر یوسف را چرا بیند
چه منت ها که بر یعقوب دارد دیده تارش
خاک آن کوه ودشتم که به تقریب و تمکینت در آن جلوه و جولان است و خار آن وادی و صحرا که گلگون شیرین خرامت را در او و بر او عرصه و میدان،فرد:
تو بر سمندی وبیچارگان اسیر کمند
کنار خانه ای زین بهره مند و ما مهجور
سوار احوال پیاده چه داند و ستاده تمیز رنج فتاد کی تواند، خوشا روز همراهان که ملازم درنگ و شتابند و نصرت آسا مواظب عنان و رکاب ندانم عهد مباینت را حد بیابان چیست و روزگار مفارقت را پایه و پایان کدام، فرد:
ترسم این شام جدائی که سیه بادش روز
برسد عمر به پایان و به پایان نرسد
در این کنج رنج و کلبه شکنج چیزیکه دل از تیمارهای نگفته باز جوید، و جان مهجور از اسرار نهفته بدو راز گوید، املای آن سیمین بنان است و انشای آن شیرین بیان تا دست از توسل آن پاکدامن جداست و ساعد از اعشاق آن لطیف گردن رها، آن نگارش های رنگین گزارش را که به تنگ ها شکر است و به سنگ ها گهر، از مهجور مستمند دریغ ندارند و ذمت ارادتمندان را نیز برجوع هر گونه فرمایش مملوک مهر و مرهون منت سازند، دیده جان را جواهر سرمه امید سواد آن خجسته مراد است و خاطر مسکین را از همه عالم تواصل تعلیقات علیه اجل هرگونه مرام و مراد دل مجاور را امید است و چشم بر در انتظار سفید، مصرع: بدست باش که لطفی به جای خویشتن است، و التفاتی بزرگ در حق من خواهد بود.