سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در ستایش قاضی ابوالبرکات‌بن مبارک فتحی

به آب ماند یار مرا صفات و صفاش

که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش

ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش

ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش

نگار خانهٔ چین است و ناف آهوی چین

درون چین دو زلف و برون چین قباش

بسی نماند مر آن سرو و ماه را که شود

چو ابر پردهٔ خورشید سایهٔ بالاش

عجب مدار گر از خویش بوسه برباید

که آینه‌ست جهان پیش چشم او ز ضیاش

پدید گشته دو جرم سهیل و سی پروین

میان دایرهٔ ماه وزیر جرم سهاش

برنگ چون گل سوریست لیک نشناسم

چو من برابر او باشم از گل رعناش

ز روی عقل که یارد چخید بر صفتش

ز راه دیده که یارد قبول کرد هواش

که دیده روزی با نور روی او پیوست

ازو نگشت جدا تا نکرد نابیناش

به آتش رخ او ره که یافت کز تف عشق

هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش

کسی که بستهٔ او شد زمانه داغی کرد

میان جانش ز «لن تفلحوا اذا ابداش»

چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست

که نیست جز دل آزادگان نشان هواش

بلای دوستی او مرا شرابی داد

که جز اجل نبود مستی از شراب بلاش

ز کاروان طبیعت نیافت یک شب و روز

سواد دیدهٔ من سود خوابی از سوداش

بپرسدم ز ریا گه گهی به راه ولیک

هزار صدق فدای یک دروغ و ریاش

دل شکستهٔ تاریک ازو بدان جویم

که می نسب کند از زلفک سیاه دوتاش

وگرنه دل چه دریغست از کسی که بود

هزار جان مقدس فدای جور و جفاش

پذیره پایش جفاهای او شوم شب و روز

برای آن که نسب دارد آن جفا ز رضاش

چو راحت دلش اندر عنای جان منست

چه من چه عنین گر درکشم عنان ز عناش

گه لطافت پیدا به چشمها پنهانش

بگاه تابش پنهان ز دیده‌ها پیداش

وفای او سبب روز نیک و بخت نکوست

ز بهر آنکه چو من امتحان کنم عمداش

چو کنیت برکات مبارک فتحی

نشان برکت و فتح و مبارکیست وفاش

امین ملک دوشه قاضی عمید که کرد

خدای مایهٔ ترس و امید همچو قضاش

فرود مرکز چرخست قاعدهٔ حلمش

ورای عالم عقلست همت والاش

دلیل مایهٔ ناز و نواز گشت دلش

عطای عالم ذل و نیاز گشت عطاش

به عشق او چو سنایی پناه خویش نیافت

بدیدهٔ خرد و روح در نیافت سناش

زمانه را ز پی زادن چنو فرزند

عقیم گشت چهار امهات و هفت آباش

رضا و خشمش اگر نیستی مفید و مضر

دو برنداشتی ایمان همی ز خوف و رجاش

ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز

بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش

ز عشق سیم و ز خوی ذمیم و فعل لئیم

سوی کریم بسی خوارتر بود اعداش

ز عون میر و ز لطف دبیر و فهم وزیر

سوی اسیر بسی خوبتر بود سیماش

خلاف او به بهشت ار کسی بیندیشد

کسی خدای میان بهشتیان به و باش

از آنکه هست نشاط جهان ز رحمت حق

چو روز عید و شب قدر شد صباح و مساش

به روز «نحن قسمنا» خدای اندر لوح

برو نوشت همه چیز جز گناه فناش

زبانش خشک شود چون زبان قفل به کام

کسی که ناطقهٔ او نشد کلید ثناش

چه بی نظیر کسست او که وهم من صدبار

به عرش و فرش دوید و ندید کس همتاش

ثنای او را حد کمال پیدا نیست

که بیش آید چون بیشتر کنند اداش

حیات را چه گوارنده‌تر ز آب ولیک

کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش

ز روح نامیه ما ناکه نسبتی دارد

ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش

خطی که صورت یک وصف خلق او بود آن

دماغها نشناسد همی ز مشک خطاش

هر آن سخن که کند رشته نوک خامهٔ او

زمانه باز نداند ز لولو لالاش

به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی

میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش

شدست مایهٔ اندیشه همچو سودا لیک

فزون‌ترست بدیدار قوت صفراش

دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست

که عقل باز نداند همی ز یک دریاش

چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک

میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش

کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف»

به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش»

قوام ملک علایی ز رای عالی اوست

از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش

چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود

که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش

کمال دولت غزنین همی چنان جوید

که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش

بسی نماند که این ملک را تمام کند

ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش

جزای نیکی او بی‌نیازی ابدست

گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش

امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست

خزانهٔ بد و نیک خدای ملک دعاش

کسی که شحنهٔ او عصمت خدای بود

شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش

ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید

هزار جوهر دریا نمای در اجزاش

چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل

بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش

زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود

دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش

زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی

به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش

هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز

چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش

در آب تیره که در وی شکربنگدازد

چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش

اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون

دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش

هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل

حروف جامهٔ جان پوشد ار کشد صحراش

برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود

کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش

جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش

از آنکه نیست کس آسوده‌دل ز برگ و نواش

بزرگوارا دانی که مر سنایی را

جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش

ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر

که تا کند کف او از کف نیاز جداش

ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان

به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش

از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی

که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش

جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی

شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش

هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک

چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش

مها به نزد تو این بنده گوهری آورد

که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش

ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت

ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش

بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی

به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش

کنون چو جامهٔ غوک است پیکر درمش

کنون چو پیکر مرده‌ست جامهٔ دیباش

تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ

پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش

به اختیار کند عاقل آن عمل امروز

کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش

اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او

بکشته گیر هوای مه دی از سرماش

دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز

همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش

همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان

درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش

چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم

صفا و برتری و روح پروری و بقاش

ز اعتدال طابع تنت به راحت باد

که آفرید خداوند بهر راحت ماش