یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۸ - به یکی از دوستان نوشته

خوشا و خرما آن روزگاران که دل از جهانی رستگی داشت و با دیدار جان پروردت بستگی، درها راز و نیاز از دو سو باز بود و دل را بر خاک پایت دست چهرسائی و بار نماز، ای آفتاب هیچ ستاره سایه مهری بر این تیره روز سیاه اخترافکن، ای دریای شیرین گوار دم آبی بر لب تلخ کامان تفسیده دل ریز. کاج پشتی را از انداز شمشاد بالا اندام سروبخش، و روی زردی را از تماشای چهردلارا و رنگ روشن که داغ لاله و باغ گل است رخسار امید پشت تذروساز، آنچه پیداست نه کاری از تو ساخته خواهد شد و نه باری از من پرداخته زیرا که ما را پای پویه وری بسته اند و ترا دست چاره گری شکسته.

خوشتر آنکه این کارگره در گره را که چون موی دل او بارت زره در زره افتاد، گشایش از بار خدا جویم و این دوری دیرانجام و شکیب کوته زندگانی را کاستی و فزایش از پاک یزدان خواهم. باری اگر بر گرفتاران نبخشائی و دلجوئی خاکساران را که به بوئی دل توان جست و به موئی سر توان بست، گامی دو فرا پیش نفرمائی، کار دل تباه است و روز زندگانی سیاه. به خاک پایت اگر دانم چه نوشتم یا چه گفتم. و چه پیدا کردم یا چه نهفتم. بر لغزش های نامه خامه بخشایش کش و بهردست که دانی و توانی این خوار خسته و زار شکسته را به نمایش راهی و نوازش نگاهی نوید آسایش ده، مصرع: چشم امیدم به راه تا که رساند پیام.