دیشب اسمعیل از در آزمایش نامه دراز دامان فراخ آستین بر فرهنگ پارسی بنیاد افکند، و با آنکه دست و زبانش بدان راه و روش هیچ آشنائی نداشت، پاکیزه و شیوا و دوشیزه و زیبا به پایان برد. فرزندی میرزا جعفر به خواهش من به کاست و فزود و بست و گشاد اینک ترا نگارش کرد. این شیوه هم به کیش دانش اندوزان و هنر آموزان تازه کاری و نوبرشماری است. گروهی انبوه نگارندگان قزوین و ری و گزارندگان اصفهان و جی بر این منش رخت نهاده اند و درین روش سخت ایستاده، و داستان های ژرف پرداخته اند و کاخ های شگرف افراخته. کاش تو هم با آن مایه گرفتاری و کار و گرانباری و تیمار، از راه آزمون خم اندر پشت و خامه در انگشت می کردی.
چنان پندارم در نامه سیم چارم تو نیز دنبال پوی دسته یاران و سخن ساز رسته پارسی نگاران آئی. پیش از این باخطر گفت و گزاری آراسته ام و سخن چند ساخته و پرداخته از دست پخت اندیشه او خواسته، من او را سنجیده به جای نیاورده ام، و این خواهش از وی جز به انگیز اسعمیل نکرده، اگر راستی خام یا پخته چیزی ساخته و گوهر یا پشیزی پرداخته، بی دستکاری و آرایش و پیرایه گری یا پیرایش خود برنگارد و روانه دارد، تا پایه و مایه پیدا و آفتاب از سایه هویدا گردد، بیت:
چو در بسته باشد چه داند کسی
که گوهر فروش است یا پیله ور
کارت بسیار است و دستت گرانبار، چگونه سفارش های «تبت» و «توحید» را نگارش توان و پسته و هسته «باغ هنر» را گزارش. من هم در این پایان هستی و آغاز پیری و پستی با همه افسردگی ها و دل مردگی ها، شبی از درد زانو تابم بر پر هما و خوابم بر شاخ آهو بود. بیشه دل سگالش رنگ رنگ افتاد، و پنداری رخت نبسته اندیشه دیگر بار افکند. «باغ هنر» را روز ماهه انجام جستم، از به افتاد کار باغ هنر ماه روزه بنیاد آمد. بر این هنجارش با انداز دردی که چالش جان و مالش مرگ را هما ورد بود درهم بستم و با هم پیوسته، بیت:
گرچه تلخ آب و زمین شور و گزوگزنه گیاه
شوره تا بیخ گلو ریگ روان تا کمر است
بر ریاض ای هنری باغ بست با همه عیب
فر این فضل که تاریخ تو باغ هنر است
بسیار پوچ و هیچ است و شنیدش سخندان را مایه تاب و پیچ، ولی داستان آن هلیمی و گداست پولی داد و کشکولی هریسه ستد. نخستین دست بردش نمدپاره به شست افتاد، لب و ابرو تلخ و ترش کرد که هریسه را گوشت باید و دست پخت تو همی نمدزاید. استادش گفت پولی بیش ندادی پس همی خواهی زربفت روید. در آن خاک شور و آب تلخ و خار خشک و ریگ تر با این سال فره و رنج و دوری و درد زانو و نهاد پژمان و بیزاری از هر مایه گفت چه توان یافت، جز سرکار سید از همه چشمش نهفته دار و بهر گوش اندرناگفته مان، شعر:
شاعر نیم و شعر ندانم که چه باشد
من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم
سخن سرائی چیست یا شیوا درائی کدام؟ جان باید کند نان باید جست خود خورد و به دیگران نیز خورانید.کیمیا کشت و کار است و سودش برگ و بار، منی جو به از خرمنی گوهر است، و از کوه سهلان کوهه تل کاهش برتر. بی انبازی در آب آشنا و بیگانه و دست یازی بر خاک دانا و دیوانه بی چشم بیکار از همه با مزدی در کیش مردم از خرمن من که خوشه از خروار بخشایش بار خداست با دامن خویش به هنگام خود به فرجام خوش بر کاو و در کار، در کوب و بردار. باری با همه گفتن ها و نهفتن ها در کار تبت و توحید آسوده مزی و مرا که از پاک رسته ام و بدان خاک بسته فرسوده مخواه، شاید جائی گردد و به فر فزایش دارو درختش از در آسایش به بخشایش یزدان سایه و شایه بر توانگر و گدائی اندازد.