یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۳ - به آقا محمد جندقی پیشخدمت سیف الله میرزا نوشته

ای از بر من دور همانا خبرت نیست

کز مویه چو موئی شدم از ناله چو نالی

اگر دل ها را به دل ها راه است و جان ها از درد جان ها آگاه، چون شد که مرا جان تیمار سود بدرود تن کرد و دل در سینه اندوه فرسا خون گشت، و از دیده به دامن ریخت و ترا دل سنگین به موئی آگاه نیست، و سر پنجه جان نامهربانت از کاوش کین همچنان کوتاه نه، بیت:

ز کار ما دلت آگه مگر شود روزی

که سبزه بردمد از خاک کشتگان غمت

آری تو خداوندی و ما بنده، ما مرده ایم و تو زنده، زنده را با مرده چه کار و بنده را با خداوند چه بازار. با این پستی و با آن بلندی و این خواری و آن ارجمندی که مرا داده‌اند و ترا نهاده کی بار بر بر و دوش افتد و کجا کام کنار و آغوش خیزد، مصرع: ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند. گنجشک را با شاهین بیشه هم آشیانی و گدا را با جمشید اندیشه کامرانی نیست، شبه با گوهر نیاویزد و شرنگ با شکر نیامیزد. بارگاه خداوندی را بر پایه برتر از آنست که ما کوتاه آستینان را بر آستان بلندش دست چهرسائی افتد و پیشگاه ناز از آن بی نیازتر که چون من آلوده نهادی تردامان را بار نماز آرائی باشد، بیت:

در گهی را که می‌نیارد گشت

جان پاک فرشته پیرامن

نه که دشوار و دیر جاویدان

زیر و بالاست بار اهریمن

باری از آنجا که خورشید رخشان بر سنگ سیاه نیز تابد و ابر دریا دل بر خوشیده گیاه نیز بارد، اگر سال و ماهی از آن دست و لب که جاودانم کام جان و دام گردن باد نامه و پیامی خیزد گناهی نخواهد داشت.