یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

به جز ارواح مکرم که برون زین شمرند

همه...نهاد آنچه ز نوع بشرند

به مگو نسبت هفتاد و دو ملت به قیاس

کآزمودم همه...و ...ترند

کیست ارواح مکرم به حقیقت آنانک

آدمی چهر و ملک سیرت و مردم گهرند

از پیمبر که بدین سلسله سالار آمد

با تنی چند که دانیم و بهر حلقه درند

بیضه نشکسته و بر چرخ برین بال گشای

بال نارسته و پهنای زمین زیر پرند

گر گدا رنج تقاضا به توانگر ندهند

ور غنی عرض گدایان به مناعت نبرند

آتش ار چرخ بسوز کف خاکی گیرند

خاک در غلطد اگر آب به بادی شمرند

خود به اخلاق فزون ار به فضایل اندک

ور به اخلاق کم افزون به کمال و هنرند

بر به صورت اگرت زاغ نمایند و اسیر

در حقیقت همه بازان معانی شکرند

به جز از حلقه آن طره دیوانه پسند

بند گیتی چه گه از چنبر گردون بدرند

بر به هنجار طریقت پی سامان سلوک

بسته بر رشته ستوار شریعت کمرند

نه چو این خررمه...که سگ سان شب و روز

درهم افتاده همی پیش و پس هم بدرند

بسکه...گهر بر ز پی گادن مام

راست چون آب رزان خون برادر بخورند

من چنین پروز... ندیدم به خدای

در فراخای جهان و آنچه در او جانورند

گوهر خود به خریدار دگر کش سردار

کین حریفان همه... و ...ترند