یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

آن دم سرد از نهاد ناصح نیران ضمیر

آن چنانستی که در دوزخ هوای ز مهر یر

شیخ و صوفی راست در...بگی فرقی فراخ

آن خر این سگ این مور سوز آن ماگیر

تا نشان از چشم و سر در شنعت از پیرو جوان

بر نگیرم از چه از روی جوان وز رای پیر

بر گریبان آستین انداز چشمه چشم خلق

چندو تا کی بردمد دریای خون زان جوی شیر

نی فزایش ز آسمان خواهد نه فیض از آفتاب

هر کرا خم پای مرد افتاد و مینا دستگیر

گر توبت فاش آری آن دبیا چه زآن گلگون پرند

باز پیچد پاک یزدان کعبه در مشکین حریر

تا ز نوشین تنگ شکر رستش آن رنگین نبات

شهر را شیرین و تلخ آمیخت با لوزینه سیر

بر کشد بندم اگر بر خاره دل با صد طناب

تاب آن پیچان رسن چونانکه موئی از خمیر

کس ندیدم غیر آن ... خط ز اصناف شهر

بر ستبرق بوریا بر پرنیان بافد حصیر

جز محیط چشم من کشنید و آن ناف آن ذقن

دجله درماند به چه جیحون نتابد با غدیر

دایره ارواح بی سردار و سرداری مباد

فتنه باشد ملک بی سلطان و لشکر بی امیر