یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

دل چو سنگش زین سرشک لعل رنگ آید همی

بنگر این...گی کز لعل سنگ آید همی

می به نکشم باز پای از راه آن... دل

در بهر پی صد رهم گر سر به سنگ آید همی

راست خم شد پشت از آن...مژگان مرمرا

خود کمان هرگز شنیدی کز خدنگ آید همی

از صلاح زاهد... ناید جز فساد

این مثل فاش کز بازیچه جنگ آید همی

دوده خط دود کین بزدودش از... دل

آئینه کشنید کش صیقل ز زنگ آید همی

شیخ چون تحت الحنک بندد به چشم اندر مرا

راهزان ... ای با پالهنگ آید همی

آنقدر... بارم بر زمین و آسمان

کش برین...گا فرخای تنگ آید همی

ای دریغا میر غایب تا بدین... خیل

در نوردم صلح اگر یکسر به جنگ آید همی

بر بدین... لر ارجوزه سردار شیر

یا ز کوهه کوه هرای پلنگ آید همی