یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۵۱

تفریق جسم و جان است بدرود دوستداران

با آتش جدائی باد است پند یاران

دل دجله دیده دریا برق آه و اشک باران

بگذار تا بگرئیم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

آن کم به گریه خندد حرمان ندیده باشد

مقدار وصل داند هجر ار کشیده باشد

ذوق نشاط از آن پرس کش غم رسیده باشد

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که تلخ باشد قطع امیدواران

انگیخت عکس عادت عمان سراب چشمم

طغیان موج دل ساخت دریا حباب چشمم

قلزم به جای قطره بارد سحاب چشمم

با ساربان بگوئید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل بروز باران

ایشان پیاده از خیل ما بر رکاب حسرت

چون دیده و دل ما در آب و تاب حسرت

رفتند و خوش گرفتند هنجار خواب حسرت

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت چشم گناه کاران

از بار سر سنان را برگ رشاقت آمد

وز اسر ما عدو را ساز افاقت آمد

هان ای پدر چه پائی گاه رفاقت آمد

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد

از بسکه دیر ماندی چون شام روزه داران

عمری چونی میان بست دل بر ادای عشقت

یک دم نزیست خاموش نای از نوای عشقت

نامد به گفتگو راست شرح بلای عشقت

چندانکه بر شمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

میلت نوشته بر جان شوقت سرشته در گل

با احتمال دوری تابوت به ز محمل

در راه عشق سستی کاری است سخت مشکل

سعدی به روزگاران مهری نشسسته بر دل

بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران

هر دم غمیم از نو بر غم کند سرایت

لیک از غمان چه درمان یغما مرا شکاست

بر هر که هر چه بایست راندم از این روایت

تا کی کنم حکایت شرح اینقدر کفایت

باقی نمی توان گفت الا به غمگساران