یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۷

درفش افتاد عباس جوان را

فلک داد ای فلک داد

علم شد رایت ماتم جهان را

فلک داد ای فلک داد

مرا با رنج این سوک روان کاست

نه تنها انس و جان خاست

که دل مانوس غم گشت انس و جان را

فلک داد ای فلک داد

زمان تا بر زمین این فتنه انگیخت

مصیبت خاک غم بیخت

بسر بر هم زمین را هم زمان را

فلک داد ای فلک داد

در این ماتم کش انده جاودانی

نشاط زندگانی

تبه شد پادشه تا پاسبان را

فلک داد ای فلک داد

زمین را آسمان بر خاک بنشاند

به سر خاکستر افشاند

زمین بر ساز ماتم آسمان را

فلک داد ای فلک داد

از این آباد و ویران بام تا در

خرابت خانه بر سر

شرف بر صدر جستی آستان را

فلک داد ای فلک داد

به روباهان دهی سرپنجه شیر

سگان را دست نخجیر

ز شاهین لقمه سازی ماکیان را

فلک داد ای فلک داد

به خاک و چرخ از این هنجار یغما

کنی تا کی مدارا

رها کن اشک و رخصت ده فغان را

فلک داد ای فلک داد