یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۰

من نه آن رند خرابم که به ساغر ساغر

گردن از باده به تدریج توان آبادم

کاش از کوه خرابات سحابی خیزد

سیلی انگیزد و از بن بکند بنیادم

نه به خود می روم اندر پی آن زلف به خم

مصطفی گفت علیکم به سواد الاعظم

من برآنم که جم البته به کف جام نداشت

ور همی داشت به کف جام چرا مردی جم

من که یک جام به صد عمر برابر نکنم

تا تو ساقی نشوی دست به ساغر نکنم

صعوه لاغرم اما چو زنم بال هوس

پنجه آلوده بهر صید کبوتر نکنم