دردسر می دهدم رنج خمار ای ساقی
پای نه پیش و بزن دست به کار ای ساقی
پی خونم سپه انگیخته گردون به فراز
کردم از ساغر و پیمانه حصار ای ساقی
بزم شد وادی ایمن و گرت آتش طور
باید از باده بر افروز عذار ای ساقی
ماه کنعان می و زندان خم، من چون یعقوب
قاصد مصر تو بوئی به من آر ای ساقی
باده بذر است و تو دهقان و قدح نوشان خاک
تخم جز بر به دل خاک مکار ای ساقی
غم غبار است و دل آئینه و صیقل صهبا
خیز و بزدایم ازآئینه غبار ای ساقی
می خدنگ است و صراحی است کمان بستان دشت
تو شکارافکن و یغماست شکار ای ساقی