یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

فتنه مهر اگر همی جبهه نهد شراب را

سجده واژگون برد قبله آفتاب را

زین همه روز خلق شب زان همه شام تا سحر

نام مبر به دور می گردش آفتاب را

دل به هوای بوسه بست هوس در آن دهان

تشنه غالب آرزو آب نهد سراب را

آن بط می بنه کز او صعوه اگر تر آورد

کام به بال پشه پر شکند عقاب را

جام چو دور ما رسد باز مکش عنان می

سیر سبک تر اوفتد رخش گران رکاب را

کوه تنم به کام بر خون دلم به جام در

سود چنانکه خاک را خورد چنانکه آب را

جز خط او که راد رخ هارب از او و سهمگین

خود نشنیدم اهرمن لطمه زند شهاب را

هجر می آنقدر مرا نیست که وصل زاهدان

بیش مخوان که خود کم است آن گنه این عذاب را

دیده نماند و همچنان از مژه سیل خون روان

باده بی پیاله کو بارش بی سحاب را

دور سپهر وچشم او نام مشابهت مبر

با دم آهوی حرم حمله شیر غاب را

بر سر کوی نیکوان یغما نام خون مبر

رنجه مشو به داوری محشر بی حساب را