یار به ساغر از عرق ره ندهد شراب را
ساخت تیول مشتری خانه آفتاب را
آن می سال خورد کو کز مدد وجود وی
سوی خود از در عدم بازکشم شباب را
توبه من ز می قبول آمده ور تو ساقئی
باز دهم به آسمان دعوت مستجاب را
ساقی اگر حساب می کرد خطا صواب دان
جام کش و سپاس ران دولت بی حساب را
مرد هنر چه غم خورد خاصه به عیب نیستی
جلوه تمامتر بود شاهد بی نقاب را
خون سیاوشان کشد هر که زجام خسروی
بنگه رستم آورد تخت فراسیاب را
بیهده چهر روشنش تیره نشد به دود خط
خیر نیاید از خدا خرمن بی نصاب را
حال خراب من نگر ساقی سیمبر بده
ساغر زر که پادشه گنج نهد خراب را
تندی خوی یار بین عیب سرشک دل مکن
بر سر آتش ای عجب خون نرود کباب را
شید صلاح و شرک دین عشق خطا صفا گنه
مصحف باژگون نگر مفتی بی کتاب را
تنگ بود به رقص ما وسعت کاخ ششدری
میخ بکن رسن ببر خیمه نه قباب را
آتش و باد را کشد مایه ز می به مردمی
معنی جان پاک بین صورت خاک و آب را
یغما انده جهان چند خوری چه می کند
رسته هیچ بام و در این همه احتساب را