چشم سیهمستش بهخود نگشود از هم دیده را
فریاد من بیدار کرد این فتنه خوابیده را
دل با زلیخا طلعتان گفتم از او ساکن کنم
نخجیر نامد در نظر این گرگ یوسفدیده را
دستم مگیر ای باغبان تا پای قمری بشکنم
کآزرده میسازد همی آن سرو نو بالیده را
زنجیر زلف یار کو تا من به دستآویز او
شاید مگر باز آورم این بخت برگردیده را
آید ز هر سو تیر و من در جستجوی تیرزن
لیکن به غیر از کشته نی چندانکه مالم دیده را
خواهم نداند هیچکس کهاو زد به شمشیرم ولی
پوشیده نتوان داشتن جسم به خون غلتیده را
با روی او خو کردهام چون سر کنم با دیگران؟
دشوار باشد زیستن با خاربن گلچیده را
ترسم که خون صدجهان دل پیچد اندر دامنم
هان ای صبا مگشا ز هم آن سنبل پیچیده را
پرسد ز یغما روز دل تا فاش گردد سوز دل
آهسته دامن میزند این آتش پوشیده را