یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

دوست دشمن، مدعی داور، وفا تقصیر ما

چیست غیر از جان سپاری در رهش تدبیر ما

ازکمند حسن تدبیر رهائی چون کنم

چشم گوزچی، چه زنخ، زلف سیه زنجیر ما

ما که آن دیوار کوتاهیم کاندر ملک عشق

گر بخواهد نی سواری می کند تسخیر ما

با همه کفر عیان اکنون به دینداری خویش

واثقم واثق که زاهد می کند تکفیر ما

پنجه افکندیم تا غالب که و مغلوب کیست

حسن عالم سوز او یا عشق عالم گیر ما

بر سر او پا نهی وز ننگ بر ما نگذری

هست اگر این است با خاک رهت توفیر ما

در خراب آباد گیتی ایمن از ویرانیم

زانکه ساقی از خرابی می کند تعمیر ما

در رهش از ما و دل بیکاره تر دانی که کیست

گریه بی حاصل ما آه بی تاثیر ما

شیخ و قاضی سرزدند از ملت اسلام عشق

تا چه خواهد کرد با جهال امت پیر ما

در دل سنگش خدنگ آهم آخر کار کرد

با همه سستی گذشت از سنگ خارا تیر ما

کار ما جز با زره مویان سپر انداختن

نگذرد یغما ز ابر ار بگذرد شمشیر ما