حکایت کرد مرا دوستی که در سر وفائی داشت و در سر صفائی که: وقتی از اقسام مراتب نفسانی و وهاب مناصب انسانی دولت براعت و بلاغت یافتم و از خواندن قرآن مجید فراغت و از علم استادان و قراء بعلم اصمعی و فراء آمدم و از تخته ابجد حروف بدفتر مآت والوف رسیدم و از کلام ربانی بشعر شیبانی نقل کردم و با ادیبی که کامل بود در صناعت و بضاعت و نادر و شامل در بلاغت و براعت ائتلاف داشتم.
فقلت للنفس جدی بعد فی الطلب
فانما الشرف المحسود فی الادب
و قرب العیس للتطلاب دامیة
اخفاها فی طلاب المجد و الحسب
لا تفتخر بجدود قد مضت حججا
فالفخر بالادب الموفور لاباب
فوق المناصب فضل لو ظفرت به وجدت فی الخمر معنی لیس فی العنب
هر که در ادب را طلب نکند
بر بساط شرف طرب نکند
نور روز یقین کجا بیند
آنکه در دیده کحل شب نکند
ادب آموز، گرت می باید
که زمانه ترا ادب نکند
و نیز شنوده بودم که هر مولود که بتازیانه تعریک پدر ومادر تهذیب و تأدیب نیابد مؤدب ایامش بسی سالگی ادب کند و غریم حوادث حقوق از او طلب کند.
من لیس یبکیه ناصحوه
یضحک من حاله عداه
و اخسر الناس من یواری
خاتم عقباه مبتداه
ادبه حادث اللیالی
من لم یؤدبه والداه
پس چون روزی چند درین تک و پوی بودم و ازین جستجوی بغنودم و بر آسودم، رخت ازین منزل برخر نهادم و قدم ازین مقام برتر.
گفتم این منزل خیمه اقامت را نشاید و این متاع ذخیره قیامت را نباید، که درجات عاجل و نجات آجل درین علوم بسته نیست و درین معلوم پیوسته نه.
این خانه نه خانه خردمندانست
این پیشه کاهلان و دلبندانست
با خود اندیشه کردم که قالب انسانی که نتیجه صنع یزدانیست و ترکیب الهی مطیه اوامر و نواهی است، نه همانا که از ظلمات اصلاب و ارحام بدین بارگاه عام و کارگاه پخته و خام بدان آمدند که تا حافظ و حامل بار لغت بلخی و کرخی شوند و یا نقش تخته عبارات تازی و حجازی گردند که شناختن شعر لبید و ولید و دانستن انساب و احساب بنی قحطان و بنی شیبان علم منجی و منجح و تجارت مرفق و مربح نیست که در علم لغت عرب و در رفع و وضع این ادب بدرجه خلیل واصمعی بیش نتوان رسید و این هر دو در پله الراسخون فی العلم بس سنگی ندارد و بر محک الراجعون فی الفضل، بس رنگی نه.
چون از آنعالم درگذشتی و این بساط عریض در نوشتی قدم مجاملت در کوی معاملت نهادی، هیچ طبقه ای مناسب افعال تر از طبقه متصوفه نیستند و هیچ طایفه موزون تر و مهذب اخلاق تر از فرقه کبود پوستان نه.
آداب طریقت ایشان را مسلم است و اسباب حقیقت در ایشان فراهم، حله پوشان عالم علم و عملند و قاطعان راه رجاء و امل، جامه سوگ عزای هر دو عالم در سر افکنده و بساط ترفع از قامت شعری برتر، تجار بی تصرف و اسخیای بی تکلف
چنانکه در قرآن مجید می فرماید: یحسبهم الجاهل اغنیاء من التعفف گفتم خود را بر ذیل ایشان بندم و بر فتراک خیل ایشان پیوندم.
این مراتب و مراسم بر دست گیرم و بدان وظایف و مواسم استظهار جویم، بود که بمتابعت آن شیران، صیدی در دام آید و بدولت آن دلیران شرابی در جام افتد.
گر بخواهی که مشکبوی شوی
پهلوی نافه تتاری رو
گر بباید وصال طره یار
با نسیم خوش بهاری رو
با قناعت چو آشنا گشتی
در زوایای کم یساری رو
ور طمع افتدت بگور و گوزن
بر پی شیر مرغزاری رو
نزد یاران ز بیم غم بصباح
در شب عیب پوش تاری رو
باز اندیشه را آشیانه دیگر پیش آمد و فکرت را بهانه دیگر در راه افتاد، گفتم مر این را سخن نامفهوم بسیار است و حکایات نامعلوم بیشمار، من خود از اسم بی مسمی می گریزم.
در مشکل و معمی چگونه آویزم؟ درین شیوه مقالات و مقامات است و درین پرده رموز و طامات من از ولایت یجوز و لا یجوز می آیم، بر این رموز و کنوز کجا درآیم؟
من چه دانم که قال و حال چه باشد، من چه دانم که نقار و غبار از چه خیزد، من چه شناسم که مشاهده و مجاهده را معنی چیست و من چه دانم که شاهد و سماع را وجه رخصت از کیست.
من چه دانم که کثرت اکل و شرب که منهی شرع است از چه وجه مندوب است و من چه دانم که رقص و غنا که محظور دین است بچه روی محبوب؟
این همه مشکلاتی است مبهم و معضلاتی است محکم، اگر این شکلهای موهوم با دراک طبیعت مفهوم شود مرا با این فرقه سر و خرقه در میان باید نهاد و جان و همیان در ارادت این طبقه ارزان و رایگان بباید داد، بهر وقت که زمره ای از ایشان بهم بودندی وطایفه ای در گوشه ای بر آسودندی.
من نظاره آن جمع و پروانه آن شمع بودمی و جاذبه طبیعت، دل را در کار می کشید و مطیه عشق، نفس را اندک اندک در بار می کشید، تا آنزمان که نقطه دل چون نقطه در دایره پرگار و آفتاب تردد بر سر دیوار بماند.
دل آثار آن طریقت اختیار کرد و همت بزاویه آن خدمت فرود آمد، گفتم صاحب طریقی بایست که مر خرقه پوشیدن را اضافت بدو بودی و حواله این عروس و ضیافت بوی شدی تا ببرکت دست او در این زاویه مقام یافتمی و درین شیوه آرام گرفتمی.
ای آنکه چون دو زلف بعارض برافکنی
گوئی که بر شکوفه همی عنبر افکنی
گه خمر ناب در طرف عسکر آوری
گه در ناب در صدف گوهر افکنی
هم دلبری خلخ در طره افکنی
هم ساحری بابل در عبهر افکنی
چون آفتاب خرقه ز سر بر کشم زنور
گر خرقه ای ز دست خودم بر سر افکنی
من لب نهاده بر کف پای تو بنده وار
تو در خیال آنکه ز پایم در افکنی
پس در طی و نشر این گفتگوی و کر و فر این جستجوی روزی چند ببودم که عنکبوت روزگار بر در و دیوار این حدیث بتنید و نقاش نسیم خطی چند بر سقف و صحن این معنی بکشید تا آنزمان که نضج علت بر هم کشید و تشنه بادیه بزمزم رسید.
و لان من الدهر الابی جموحه
و لا من الصبح المضی ء عموده
بامداد خبر دادند که صاحب طریقتی کبود پوش، دوش از طرف اوش رسیده است و اصحاب ما امروز بزیارت قدوم او مشغولند و در ریاض آن اقبال و قبولند
من نیز بدیده گرد آن راه برفتم و آن عزیز را مرحبائی بگفتم، چون باد بهمه اجزاء بوزیدم و چون آب بهمه اعضاء بدویدم، تا آنجا که حلقه آن اجتماع و موکب آن استماع بود
بآشنایی ما تقدم آمد و شد آنخانقاه مرا مسلم بود و آشنایی آن آشیانه مرا محکم، خود را در آن حلقه راه کردم و از دور نگاه، پیری دیدم چون ملک لطیف خلق و چون فلک کبود دلق، محاسنی ببیاض نور دل مخضوب و روئی بقبول سینه محبوب
از سر جسم و قالب برخاسته و ماده اسم و رسم کاسته، روح صرف نور پاک و عقل مجرد، صورت ملکی و مرقع فلکی، منظری نورانی و مخبری روحانی، حکمه حکم سکوت بر زبان نهاده و دهنه نهی و صموت بر دهان، صوفیان ولایت و خرقه پوشان ناحیت.
بعضی زانوی خدمت بر زمین نهاده و بعضی بر قدم تواضع ایستاده پیرچون ماه در پرتو نور خود نشسته و چون ماهی زبان از گفت بسته، چون ساعتی تمام بگذشت و زحمت نظارگیان عالم درگذشت.
آنکه درد بود بدر بیرون شد و قدح مؤانست بسر، آن صافیان باقی چون آواز در سمع آویختند و چون پروانه در شمع گریختند، از یمین و شمال صف رجال ندای ارحنا یا بلال برآمد و گفتند که ای شمع چنین تیرگیها و ای کحل چنین خیرگیها.
امطر عن الدرر الزهر الیواقیتا
واجعل لحج تلاقننا مواقیتا
یک ره بند از صدف در عمانی بردار و پرده از چهره لعل بدخشانی برگیر و سلسله کلام بگشای تا کیسه داران اوس و روس را مایه بود و حوران فردوس را پیرایه.
ای بنده خرقه کبودت
در جنت عدن حله پوشان
بر یاد لب تو در صوامع
زهاد زمانه باده نوشان
بشکست لب شکر فروشت
بازار همه شکر فروشان
پس پیرسر برآورد و گفت: ای برادران رحمانی و دوستان ربانی، هر که را از کوی طریقت مشکلی است بپرسد و هر که در شارع حقیقت واقعه ایست بازجوید که در کوی تصوف ضنت نیست و در عالم فقر منت نه.
آنجا که وطای درویشی است عالم عالم خویشی است، سلونی عن عباب هذا البحر و عن لباب هذالامر با خود گفتم که یافتم آنچه را طالب آن بودم و دیدم آنرا که عاشق و راغب آن بودم.
وقت آن آمد که این عقود مشکل را انحلالی باشد و این جروح کهنه را اندمالی گفتم ای بیان چنین عقلها و ای کلید چنین قفلها، چه باید اگر این زنگ از آئینه دل بزدائی و صورت زیبای طریقت را در مرآت حقیقت بنمائی؟
گفت ای جوان نوخاسته ود ر ریاضت ناکاسته، جز بامتحان هرچه خواهی بپرس و جز بر عونت هر چه دانی بگو که باهادی علم گمراهی در نگنجد و با مشعله صبح جلی سیاهی راست نیاید، سل ما بدالک و هات سئوالک
گفتم شیخامرا در عشق و طای درویشان ثباتی است و بر کوزه عصای ایشان التفاتی، اما واقعه ای چند است که مانع این راهست و حایل این بارگاه، تا آن ظلمات شک و تخمین برنخیزد، نور صبح یقین ره ننماید.
فازل سواد الشک بالثغر الذی
ملاء الدیاجی و الحنادس نورا
لله در مباسم لو اسفرت
ابصرت منها انجما و بدورا
پیر گفت ای جوان نوکار گرم رفتار، قدم بر بساط حالت دار و از سر مقالت بر خیز، بگوی آنچه واقعه راه است و بپرس آنچه محل اشتباه است که بی کشتی در دریا سباحت نتوان کرد و بیدلیل در بیداء سیاحت ممکن نگردد.
گفتم شیخا اول بار قدم صورت است تا بتدریج بعالم معنی رسیم، مرا بیان کن که علت کبود پوشیدن و از رنگها این رنگ برگزیدن چیست؟
پیر گفت این باری سئوال مبتدیان شارع طریقت است نه واقعه مهتدیان کوی حقیقت، قد اشتبه البدر المضی ء و خفی المسک الذکی نشنیده ای که الفقر سواد الوجه فی الدارین سیاه روی دو عالم را از کبود پوشی چاره نبود که هر که در صف ماتم اطلس معلم بپوشند نظارگیان بر وی بخندند.
آنروز که فلک سیاح را خرقه کبود بر سر افکندند بزبان حال گفت: این جامه اهل ماتم است بمن چرا رسید؟ گفتند: آهسته باش که هر که را تکوین و تخلیق از بخار و دود بود، شعار و دثار وی سیاه و کبود آمد، یعنی که این طراز جامه ماتم وجود است.
غاشیه رفعت این طایفه اول بر دوش آسمان کبود پوش نهادند، ای جوان رشید هرکرا کبودی در سر افکندند بماتم داری ذریه آدمش برپای کردند، تا درین ماتم سرای فنا که رسم تعزیت است از کبود پوشی چندی چاره نیست که ماتم آرائی و نوحه سرائی کنند.
اطلس پوشان سرور و قصب بندان غرور بسیارند، اگر در میان هزار ملمع پوش یکی مرقع پوش باشد غریب و عجیب نباشد.
اول صوفی مجرد را جبرئیل امین که پیر خانقاه فردوس بود خرقه ملون در سر افکند آدم بود، وطفقا یخصفان علیهما من ورق الجنة چون بچشمه سراندیب رسید گفت بسیر ولایت تو میروم، خرقه را بآب فرو برم.
خود آنخرقه از چشمه سراندیب نیلی برآمد، گفتند در میان ماتمهای گوناگون و غمهای روز افزون جامه تو بدین رنگ اولیتر ولایقتر و موافقتر.
در ماتم فراق تو جامه کبود به
وز آتش هوای تو دمها چو دود به
پیراهنی که صبر نهد بر نهاد عقل
از هجر جانگداز تو بی تار و پود به
پس گفت ای کودک نوآموز اگر هزار رنگ و نگار و زیور و گوشوار بر عروس بندی تا بر عارضش از طغرای نیلی توقیعی نبود و از کبودی چرخ ردای عنایتی نیابد، از چشم بدحمایتی نبود.
اگر در کبودی نیل بچشم شهوت نظاره خواهی کرد د رعذار دلبران نگر، نه در خرقه درویشان، سپید و سیاه و نیل و کبود بحکم خاصیت حرز و تعویذ شاهان و عروسان ساختند، عقل را در وی مجال تصرف نیست.
السکوت افصح و السکون املح عقل متکدی بدین دقایق متعدی نیست و دانش خرده گیر ازین جامه رنگ پذیر نه، بعضی از بزرگان این فریق و سالکان این طریق چنین گفته اند: آنروز که خازن صنع مصنوعات حله ملون در سر رنگها افکند و اشخاص جواهر بزیور اعراض و الوان بیاراست
فضلاء و علماء دست در بیاض زدند که البیاض افضل و امراء و نقباء میل بسواد کردند که السواد اهیب بحار و اشجار ردای خضرت در سر کشیدند که الخضرة املح و اشکل و مخنثان و مؤنثان عالم، زرد و سرخ بر گوش و گردن برستند که الصفرة و الحمرة اعجب پس این نقش کبود نیل چون متاع سبیل بی خریداری بر نطع کساد بماند.
گفتند این رنگ کبود را جز سیاه روزان قبول نکند، مفلسان عالم فقر و ساکنان عرصه درویشی را بفرمودند که نان و نام، دیگران بردند شما با رنگ کبود بسازید لکل ناس لباس و لکل شراب کاس شراب شما درین کاس است و جلوه شما درین لباس.
در شارع کم امید در عالم بیم
هم خرقه کبود و هم سیاه است گلیم
پس گفت ای صید رام ناشده و در دام تمام ناآمده، آنچه سر این حدیث است با چون تو فسرده دمی نتوان گفت و آنچه درین قصه است با چون تو کوتاه قدمی نتوان سفت.
چون مطلع این مقال بسر حد کمال رسید گفتم: این مبهم مبین و مفسر شد و این سر مکشوف و مقشر شبهتی دیگر هست اگر دستوری باشد گویم و گمشده ای هست، آنرا بجویم؟
گفت مائده نهاده است و درها گشاده، گفتم ای پیر طریقت و رهنمای حقیقت، معنی رقص و غناء و اهتزاز و انبساطی که از آن نشاط حاصل می شود مجمل چیست؟ و مجوز و مرخص آن کیست؟
گفت: ای کودک راه، بدان که قفس قالب، رعیت مرغ دل است، قبض و بسط و حرکت و سکون قالب براندازه حالت قلب بود، ان فی ذالک لذکری لمن کان له قلب، هرگاه که طایر روح ببسط و قبض الهی متمایل شود و مشتاق پرواز فضای عالم علوی گردد.
در اضطراب و حرکت آید و قفس از جنبش او در حرکت افتد، کوتاه نظران عالم صورت پندارند که آن حرکت اختیاری است و آن جنبش ارادی، ندانند که لرزه مرتعش بی خواست او میزاید و حرکت در مصروع بی اراده او میآید، اگر مثقله کره گل بجای غل و سلاسل در گردن وی بندند از حرکت باز نایستد.
و الجسم یتبع للارواح آونة
و القلب یخضع للاهواء احیانا
پس چون سائل، زبان بدعا و ثنا بگشادم و بر قدم حرمت بایستادم، گفتم ای از روح بایسته تر و از عقل شایسته تر، این نامعلوم را برشناختم و این مجمل را نیز بپرداختم.
چه باشد اگر کاس سه گانی شود و این شربت حیوانی گردد؟ پیر گفت: ای پسر در سئوال گشاده است و خوان افضال نهاده، گفتم مرا از سر اباحت سماع خبر ده و از شجره علم خود درین معنی ثمری.
پیر که این سخن بشنید برخود بلرزید و گفت: ای جوان غایت طلب و نهایت جو، از قدم بدایت تا سر حد این ولایت صد هزار فرسنگ است.
این سئوال نه باندازه حد و قد تست و این استمداد نه بر اندازه سیل و مد تو، درگاه سماع، ترفعی دارد و عالم استماع توسعی، هر بالای کوتاه بدان در و درگاه نرسد انهم عن السمع لمعزولون.
تو که در بند سبزه ای و خوید
چند پرسی ز عقد مروارید
سر ماهیت شمع هنگامه جمع را نشاید تا شمع سمع در خلوتخانه وجود نیفروختند هیچکس را آداب بندگی نیاموختند، آنجا که پیش از قالب اشباح بود.
زایر ارواح را خطاب الست بربکم فرمودند شمع آن خلوتخانه جز سمع نبود، نخستین خطاب ازین مقالت بسمع بی آلت رسید، و از آنجا که سمع را بر بصر ترجیح است و کان الله سمیعا بصیرا تو ندانسته ای که هرچه ضروری بود حظر و ابا حه دروی نگنجد و منع و اطلاق در وی راه نیابد که درین میدان منع و اطلاق تکلیف ما لایطاق بود و از اینجاست که نطق علت مواخذه است
بدان معنی که صفت اختیار دارد و سمع سبب مواخذه نیست بدان روی که نعت اضطرار دارد، نبینی که آنجا دری بدو طبق نهاده اند و مهر الصمت حکمة بر وی زده اند و در عالم سمع دری گشاده اند و ندای فاستمعوا در داده.
دانستم که هرچه از راه سمع درآید گرد حظر و اباحه در وی ننشیند و از اینجا گفته اند که عشق دو گونه است یکی بواسطه سمع و دیگری بوسیله بصر، از عشق بصری توبه واجب آید و از عشق سمعی نه
عشق داود صلوات الله علیه از راه دیده بود لاجرم عبارت از وی این آمد فاستغفر ربه و خر راکعا و اناب باز عشق سلیمان از راه سمع درآمد و جئتک من سباء بنباء لاجرم موجب زجر و تهدید و لائمه و عید نیامد، که چشمه سمع چشمه طهارتست، تهمت و شبهت در وی نیاید و تو ندانسته ای که شعاع بصر باستقبال دیدن رود
اما جوهر گوش باستقبال شنیدن نرود، پس سمع صاحب ثبات آمد و بصر صاحب التفات و تو ندانسته ای که اول استماع از لذت سماع گوش است و بیان این معنی از نص قرآن برخوان که: و اذا سمعوا ما انزل الی الرسول تری اعینهم نفیض من الدمع
و جماعتی در تفضیل سمع چندان اطناب و اسهاب کردند که سمع را در تقلید ایمان بر عقل ترجیح دادند و بدین معنی در تیه ضلالت و بیداء جهالت افتادند لعنهم الله و حاشا السامعین پس چون شقاشق شیخ در بیان دقایق و حقایق، بدین بالا و پهنا رسید، عقل از سرها و آرام از برها برمید
آفتاب عزم غروب و رأی دلوک و شباهنگ آهنگ سلوک کرد، پس عزم خانه و آشیانه کردم و خود را در ارادت تصوب بی بهانه، بامداد باصبح هم زانو و با سحر هم پهلو، با هزار ناله و آه عزم راه و قصد خانقاه کردم.
در خانقاه اثر حریف دوش و پیر اوش ندیدم، پرسیدم که آن آفتاب بکدام برج انتقال کرد و آن در بکدام درج ارتحال فرمود، گفتند ما با تو درین حیرت برابریم و از آن نام و نشان بی خبر.
معلوم من نشد که کجا رفت پیر اوش؟
با او چه کرد گردش ایام دی و دوش؟
وز پس سپید کاری چونش سیاه کرد
صبح سپید جامه و شام سیاه پوش؟