حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السادسة - فی الجنون

حکایت کرد مرا دوستی که دل بمحبت او نیازی داشت و جان بصحبت او اهتزازی، که وقتی از اوقات که ایام صبی چون نسیم صبا بر من بگذشت و فراش روز و شب فراش عیش و طرب درنوشت.

ارغوان عارض زریری شد و تابخانه جوانی بخنق کده پیری بدل گشت و مشک شباب بکافور شیب محجوب شد و موی قیری ببیاض پیری معیوب، شب جوانی را صبح پیری بدمید و لشگر زنگ از سپاه روم برمید.

اطراف عارضی که چو بر غراب بود

از جور دور چرخ چو اطراف باز شد

و آن جامه ای که تبتی او را طراز بود

از دست روزگار رباحی طراز شد

و آن خسرو شباب که با برگ و ساز بود

از کر و فر حادثه بی برگ و ساز شد

اکنون مرا که شام جوانی صبوح کرد

شبهای رنج چون شب یلدا دراز شد

رنج مجازئی که مرا بد یقین نمود

عشق حقیقتی که مرا بد مجاز شد

با خود گفتم لا عتب قبل العیب و لا عذر بعد الشیب، بعد از پند پیری جز بند اسیری نبود که فزون از صد درنگی نیست و ورای سپیدی رنگی نه

باد پای پیری اگرچه بشتابد گرد لاشه خر جوانی در نیابد و گفته حکماست که زهر جوانی از راح با سرورتر است و رواح جناح جوانی از مصباح صباح پیر پرنورتر، آن سودا چون سایه نوروز سازنده است و این بیاض چون آفتاب تموزی سوزنده.

عیبی است در مشیب بعالم درون بزرگ

عیشی است در شباب بگیتی درون عظیم

خود آنزمان کجاست که تن را و عیش را

سستی نبود همدم و پیری نبد ندیم

عهدی که میفشاند درخت صبی ثمر

وقتی که می وزید زباد صبا نسیم

آنگه که بود عیش خلاعت سیه طراز

آندم که بود عهده جوانی سیه گلیم

زان پس که بر درخت جوانی و کودکی

در جامه مشک ناب همی ریختی مقیم

اکنون بوقت آنکه برم شانه سوی موی

در شانه می پدید شود رشته های سیم

عذار العمر فی حلل الحداد

و عیش الطیش فی حبر السواد

و لولا فی السواد من التناهی

لما مدحت عیون بالسواد

دانستم که روز اعتذار و استغفار است نه وقت اصرار و استکبار، خواستم که زهر کبائر را بتوبه تریاک کنم و تن آلوده را بغسل آب زمزم پاک، زاد و راحله بدست آوردم و با قافله روی براه آوردم.

و قلت اقیم بام القری

ففیها لکل نزیل قری

و اقصم ظهرالمنی فی منی

و اکسرها قبل کسر القری

چون عاشقانه رنگ و بوی و چون دلشدگان در تک و پوی میرفتم و منازل متبرک و مراحل مبارک را بدیده میرفتم و شنیده را بدیده مختمر می کردم و اسمار را باختبار مستمر تا شهر همدان پای افزار غربت بیرون نکردم و عزم اقامت و سکون نکردم

اما چون بلد امن و سلامت دیدم رای اقامت گزیدم تا طبع بدان شهر گشایشی باید و مطیه نفس آسایشی، عالم هنوز خضرت ربیعی داشت و جهان نضرت طبیعی

گفتم روزی چند از نوائب حیلوله کنم و برین بساط قیلوله و نیز ستوران را میعاد بار نهادن بود و وقت بهار دادن چون عزم توقف و استدامت مصمم شد و رای اقامت مقرر و مستحکم گشت

عزم طوف و گشت کردم و روی بصحرا و دشت آوردم هر روز از راهی تازه بدروازه ای می شدم و هر دم بجستجوئی بمحلتی و کوئی می رفتم، تا روزی جمعی دیدم بسیار و خلقی بیشمار بر.

صوبی معین می دویدند و با یکدیگر می گفتند و می شنیدند و معلوم نمی شد که دویدن را سبب چیست و در آن تک و پوی عجب چه؟ تا پیری را بگوشه ای باز کشیدم و صورت حال از او پرسیدم

گفت اینجا برنائی است که مدتی است غرق سودائی است و امروز یکبارگی شیدا شده است و علامت عشق در وی پیدا، بعد از آنکه بسیار پندش دادند امروز بضرورت بندش بر نهادند

اینک چون نگارستان در بیمارستان نشسته است و دست و پائی بغل و بند بسته و بواسطه بند عشق از همه بندها رسته، روی و رأی بدان جهت آوردم و قصد آن بقعه کردم، چون بدان بنای همایون و عمارت میمون رسیدم

پای از آستانه در میانه نهادم، تختی دیدم لطیف و برنائی ظریف بر وی نشسته، مدهوش و خاموش متحنن و متفکر و متحیر و متغیر، دیده از وی ترفع اصالت میدید و بدماغ از وی تضوع ایالت می رسید، قدم در قید و انکال و دست در سلسله و اغلال، اشکی چون مروارید بر عارض کهربا میبارید و این چند بیت دل گداز بآواز نرم و بتازی گرم می گفت:

یا غلة الشوق فی اثناء اغلالی

لا ترخصینی فمثلی یشتری غالی

هذا الغلو الی کم فی احتساء دمی

و اننی فی هواکم عاشق غالی

همه عالم حدیث رتبت والای ما بودی

اگر پیراهن وصل تو بر بالای ما بودی

اگر شایسته کوی تو بودی پای من یکدم

سر گردون گردنده بزیر پای ما بودی

چنین سودائی و مجنون نماندی عاشق از هجرت

اگر وصل تو را یکشب سر سودای ما بودی

ز آهن صبر اگر کشتی گزیدی خرد و بشکستی

گر آن کشتی دمی در موج این دریای ما بودی

غمام روز نوروزی بجز غمها نباریدی

اگر فیض غمام از چشم خون پالای ما بودی

چون ساعتی زار بگریست چشم باز کرد و در ما نگریست، پس یک یک را می دید و در روی هر یک خوش خوش می خندید، چون چشم در من انداخت بعکس آئینه دل مرا بشناخت

گفت ای پیر بآشنائی دل درین آشیانه آمده ای یا چون دیگران بنظاره دیوانه؟ گفتم ای جوان ممتحن و مفتتن میان دلها بیگانگی نیست و در سیمای تو دیوانگی نه، این چه حالت ناستوده است و این چه مقالت بیهوده ای از عقل هشیارتر، خانه صبر را چرا پرداخته ای و ای از روح سبکبارتر با بند گران چرا ساخته ای؟

گفت شیخا سلاسل و قیود مکافات تجاوز حدود است، هر که پای از دایره سلامت و خطه استقامت بیرون نهد بار ملامت و غرامت کشد و این آن سخن است که حکما گفته اند، که چون پا از دامن گلیم بگذرد سرمای دی و بهمنش ببرد که حد حریم بر قد گلیم مرد است

هر که در راه ارادت آید و از حد گلیم زیادت شود بندش کنند و بحمالی آهن و پولاد خرسندش کنند، چنین دانم که تو از این رایحه بوئی نبرده ای و درین جایگاه گوئی نزده ای، ما درین غم شادمانه ایم و درین بند در بند شکرانه.

جان کیست که او رنج گزند تو کشد؟

تن کیست که آسیب کمند تو کشد

دستم چون کمانهای بلند تو کشد

بر پای دهم بوسه چو بند تو کشد

پس گفت این پیر الجنون فنون و العاشق زبون ندانسته ای و دریافت این دقیقه نتوانسته ای، اگر خواهی بدانی ردای تکبر بیفکن و ساز نخوت بشکن و ترفع و تقدم بگذار و کودک وار بزانوی تعلم بنشین، تا از مجانین بیمارستان قوانین این داستان بیاموزی، که در الجنون فنون معانی دقیق و اشارات رقیق بسیار است

بدانکه نوعی از این علت مبکی است و بعضی مضحک و جنسی ازین مرض مقویست و جنسی مهلک بعضی موجب سکون و قرار است و برخی موجب اضطرار و نقار، هیچ علت چندین شعب و زوایا و عقد و خبایا ندارد

و عاشق زبون آنست که هر که را با سرواده تهمت عشق گرفتند سخره عالمیان و ضحکه آدمیان گردد الزبون یفرح بلا شیئی بخیال خرسند شدن و بمحال در بند شدن غایت زبونی و نهایت سرنگونی است.

خرسندم اگر سال بسالت بینم

در عمر اگر شبی خیالت بینم

ندانسته ای که اگرچه هشیاری مقر فضلاست، دیوانگی مفر عقلاست، هر که از صحبت عشق نپرهیزد در حریم عقل چگونه گریزد؟

با عقیله دیوانگی نشستن به زانکه پیرایه عقل بر خود بستن. اگر حکما کمال هنر را بی عقلی نشناختندی عصاره انگور را سرپوش قدح عقل نساختندی.

تا عشق ز عقل داد بیگانگیم

من عاشق خاک کوی دیوانگیم

از صحبت مدعیان عالم عقل جز در حجره بیدلی نقل نتوان کرد و از کیمیا فروشان بخردی جز در کنج افلاس بیخردی نتوان گریخت.

الی من نرا عی العقل و الحجر و الحجی

و قلبی بذکر العامریة مفتون

و یا مدعی العقل المبرز فی الوری

الا فاجتنب دعواک انک مغبون

و لما رأیت العقل اخلق بردة

تجاننت حتی ظن انی مجنون

از کوی عقل بگذر و دیوانگی گزین

با صورت حماقت هم خانگی گزین

خواهی که آشنا نشوی با هزار غم

از هرچه عقل گوید بیگانگی گزین

خواهی که رنج بینی در بخردی گریز

خواهی که غم نیوشی فرزانگی گزین

پس گفت ای پیر بدانکه صورت این بند که می بینی علت نواخت و تشریف است و طارق عالم تخفیف ناسخ بندهای تکلیف، هر که را این بند تشریف بر نهادند هزار بند تکلیف از وی فرو گشادند.

لا یجمع الله بین الخسوف و الکسوف بر هر پایی که این بند مخالف طبیعت بگماشتند صد بند موافق شریعت از وی برداشتند که وضع بند بر اقدام با رفع احکام برابر می رود، که یکدل دوگزند نکشد و یکپای دو بند نبرد ان الله لا یظلم مثقال ذرة.

کی پست شود آنکه بلندش تو کنی

شادان بود آندل که نژندش تو کنی

گردون سر افراشته صد بوسه دهد

هر روز بر آن پای که بندش تو کنی

بند بر پای تاجداران نهند و سلسله بر گردن عیاران بندند. هرکرا تاجی بر سر شاید، چنین بندی بر پای بباید، شیر را که اسیر کنند، نخست تدبیر زنجیر کنند. همه سر خمار سوی عشق دار و گیر و بند و زنجیر است، سلسله شوق بی حلقه طوق نبود.

زان روی که با شوق تو خو کردستم

چون فاخته با طوق تو خو کردستم

حکمتی تمام و دقتی عام است در نهان بند برین قدم های جوینده که در کوی عشق نخست زبان در گفتگو آید پس قدم در تک و پوی، قدم اول گفتگوی است که العشق اوله تذکر پس بسمت صمت باز آید که العشق آخره تفکر

چون بصوب صواب رسیده شد و منازل را پرسیده آمد، سائل زبان بر قدم انتظار بپاید و سیاح قدم در بادیه کار آید، در اثنای آن حیرت ندای عالم غیرت در آید که بیند و زنجیرش بسته درآرید و عنان مرکبش آهسته دارید که محیط دنیا و بسیط گیتی توسع گزاردن گام عاشقان ندارد و آن گام بی محابا درین بساط تنگ پهنا نگنجد که عالم عشق، عالم مشاهدت است و هزار قدم مجاهده در گرد یکقدم مشاهده نرسد.

موسی کلیم در تیه مجاهدت میرفت در چهل فرسنگ چهل سال بماند، باز چون در دعوت مکالمت قدم عشق مشاهده نهاد، هفتصد فرسنگ بهفت گام براند، آری آنجا مثقله خاک گران باری می کرد و اینجا آتش عشق مشعله داری، انی آنست من جانب الطور نارا.

چون باده بفرمان تو نوشیم ز صد بحر

در مجلس ما جرعه یک جام نیاید

در آب تو غرقه شده جز سوخته نبود

در آتش تو سوخته جز خام نیاید

و آنروز که خواننده تو باشی همه دنیا

در پیش مریدان تو یک گام نیاید

در حلقه یک دام تو صد صید بود بیش

ز آن صید که در حلقه صد دام نیاید

چون این بیت ها بگفت روی از ما بنهفت و از آنجا که بود برخاست و بگوشه خلوتی آراست، چون از سفر حجاز بازگشتم هم بر آن حظه دمساز گشتم پرسیدم که آن دیوانه هوشیار شیرین گفتار کجا شد و علت شیدائی و مایه سودائی با او چه کرد؟

گفتند آن دیوانه راکه تو میجوئی و مدح او می گوئی دیگر باره بحجره عقل نقل کرد و از طریق دیوانگی بشارع فرزانگی باز آمد، گفتم: ما احسن هذا الخبر و مااطیب هذا الثمر بعد از آن ندانم که رخت غربت کجا نهاد و پای افزار کربت کجا گشاد؟

تا دهر پیر و چرخ حرونش کجا کشید؟

و احداث دهر و بخت نگونش کجا کشید؟

بختش کجا فکند و سپهرش کجا ببرد؟

عشقش کجا رسید و جنونش کجا کشید؟