همچنان که در علم طب ابدان ازالت مرض به ضد کنند در طب نفوس ازالت هم به اضداد آن رذایل باید کرد، و ما پیش ازین اجناس فضایل حصر کرده ایم و اجناس رذایل که به مثابت اطراف آن اوساط است برشمرده، و چون فضایل چهار است و رذایل هشت، و یک چیز را یک ضد بیش نبود، چه ضد آن دو موجود باشند در غایت بعد از یکدیگر، پس بدین اعتبار رذایل را اضداد فضائل نتوان گفت الا به مجاز، اما هر دو رذیلتی که از باب باشند و یکی در غایت افراط بود و دیگر در غایت تفریط ایشان را ضد یکدیگر توان گفت.
و بباید دانست که قانون صناعی در معالجت امراض آن بود که اول اجناس امراض بدانند، پس اسباب و علامات آن بشناسند، پس به معالجه آن مشغول شوند؛ و امراض انحرافات امزجه باشد از اعتدال، و معالجات آن رد آن با اعتدال به حیلت صناعی.
و چون قوای نفس انسانی محصور است در سه نوع، چنانکه گفتیم، یکی قوت تمییز و دیگر قوت دفع و سیم قوت جذب، و انحرافات هر یک از دو گونه صورت بندد: یا از خللی که در کمیت قوت باشد یا از خللی که در کیفیت قوت افتد، و خلل کمیت یا از مجاوزت اعتدال بود در جانب زیادت یا از مجاوزت اعتدال بود در جانب نقصان، پس امراض هر قوتی از سه جنس تواند بود یا به حسب افراط یا به حسب تفریط یا به حسب رداءت.
اما افراط در قوت تمییز، مانند خبث و گربزی و دها بود در آنچه تعلق به عمل دارد، و مانند تجاوز حد نظر و حکم بر مجردات به قوت اوهام و حواس، همچنان که بر محسوسات درانچه تعلق به نظر دارد، و اما تفریط در او چون بلاهت و بلادت در عملیات و قصور نظر از مقدار واجب، مانند اجرای احکام محسوسات بر مجردات در نظریات؛ و اما رداءت قوت چون شوق به علومی که مثمر یقین و کمال نفس نبود، مثلا علم جدل و خلاف و سفسطه به نسبت با کسی که آن را به جای یقینیات استعمال کند، و چون علم کهانت و فال گرفتن و شعبده و کیمیا به نسبت با کسی که غرض او ازان وصول به شهوات خسیسه بود. و اما افراط در قوت دفع چون شدت غیظ و فرط انتقام و غیرت نه به موضع خویش و تشبه نمودن به سباع؛ و اما تفریط درو چون بی حمیتی و خور طبع و بددلی و تشبه نمودن به اخلاق زنان و کودکان؛ و اما رداءت قوت چون شوق به انتقامات فاسده مانند خشم گرفتن بر جمادات و بهایم یا بر نوع انسان ولکن به سببی که موجب غضب نبود در اکثر طبایع. و اما افراط در قوت جذب مانند شکم پرستی و حرص نمودن بر اکل و شرب و عشق و شیفتگی به کسانی که محل شهوت باشند؛ و اما تفریط در او مانند فتور از طلب اقوات ضروری و حفظ نسل و خمود شهوت؛ و اما رداءت قوت چون اشتهای گل خوردن و شهوت مقاربت ذکور و یا استعمال شهوت بر وجهی که از قانون واجب خارج باشد.
اینست اجناس امراض بسیطه که در قوای نفس حادث شود، و آن را انواع بسیار بود، و از ترکبات آن مرضهای بسیار برخیزد که مرجع همه با این اجناس بود، و از این امراض مرضی چند باشد که آن را امراض مهلکه خوانند، چه اصول اکثر امراض مزمنه آن باشد، و آن مانند حیرت و جهل بود در قوت نظری، و غضب و بددلی و خوف و حزن و حسد و امل و عشق و بطالت در قوتهای دیگر، و نکایت این امراض در نفس عظیم تر باشد و معالجت آن مهمتر و به عموم نفع نزدیکتر. و بعد ازین شرح هر یکی به جایگاه خویش بیاید، انشاء الله، تعالی.
و اما اسباب این انحرافات دو گونه بود، یکی نفسانی و دیگر جسمانی؛ و بیانش آنست که چون عنایت یزدانی نفس انسانی را بر بنیت جسمانی مربوط آفریده است، و مفارقت یکی از دیگر به مشیت خود، عز اسمه، منوط گردانیده، تأثر هر یکی از طریان سببی یا علتی موجب تغیر دیگریک می شود، مثلا تأثر نفس از فرط غضب یا استیلای عشق یا تواتر اندوه موجب تغیر صورت بدن شود به انواع تغیرات، مانند اضطراب و ارتعاد و زردی و نزاری؛ و تأثر بدن از امراض و اسقام، خاصه چون در عضوی شریف حادث شود مانند دل و دماغ، موجب تغیر حال نفس شود چون نقصان تمییز و فساد تخیل و تقصیر در استعمال قوی و ملکات.
پس معالج نفس باید که اول تعرف حال سبب کند، تا اگر تغیر بنیت بوده باشد آن را به اصناف معالجات که کتب طبی بران مشتمل است مداوات کند، و اگر تأثر نفس بوده باشد به اصناف معالجات که کتب این صناعت بران مشتمل بود به ازالت آن مشغول شود، که چون سبب مرتفع شود لامحاله مرض نیز مرتفع شود.
و اما معالجات کلی در طب به استعمال چهار صنف بود: غذا و دوا و سم و کی یا قطع. و در امراض نفسانی هم بر این سیاقت اعتبار باید کرد، بر این طریق که اول قبح رذیلتی که دفع و ازالت آن مطلوب بود، بر وجهی که شک را دران مجال مداخلت نباشد معلوم کنند، و بر فساد و اختلالی که از طریان آن منتظر و متوقع بود، چه در امور دینی و چه در امور دنیاوی، واقف شوند و آن را در تخیل مستحکم کنند، پس به ارادت عقلی ازان تجنب نمایند؛ اگر مقصود حاصل شود فخیره، و الا به مداومت فضیلتی که به ازای آن رذیلت باشد پیوسته مشغول باشند، و در تکرار افعالی که تعلق بدان قوت دارد بر وجه افضل و طریق اجمل مبالغت کنند؛ و این معالجات جمله به ازای علاج غذایی بود به نزدیک اطبا.
و اگر بدین نوع معالجه مرض زایل نشود توبیخ و ملامت و تعییر و مذمت نفس بران فعل، چه به طریق فکر و چه به قول و چه به عمل، استعمال کنند، اگر کفایت نیفتد در مطلوب، و مقصود تعدیل یکی از دو قوت حیوانی یعنی غضبی یا شهوی باشد، به استعمال قوت دیگر آن را تعدیل و تسکین کنند، چه هر گاه که یکی غالب شود صاحبش مغلوب گردد، و در اصل فطرت خود همچنان که فایده قوت شهوی تبقیه شخص و نوع است فایده قوت غضبی کسر سورت شهوت است، تا چون ایشان متکافی شوند قوت نطقی را مجال تمییز بود؛ و این صنف علاج به مثابت معالجات دوائی بود به نزدیک اطبا.
و اگر بدین طریق هم مرض زایل نشود و رسوخ و استحکام رذیلت به غایت بود، به ارتکاب اسباب رذیلتی که ضد آن رذیلت بود در قمع و قهر آن استعانت باید جست، و شرط تعدیل نگاه داشت، یعنی چون آن رذیلت روی در انحطاط نهد، و به رتبت وسط که مقام فضیلت بود نزدیک رسد، ترک آن ارتکاب باید گرفت تا از اعتدال در طرف دیگر مایل نشود و به مرضی دیگر ادا نکند؛ و این صنف علاج به منزلت معالجت سمی بود که تا طبیب مضطر نشود بدان تمسک نکند، و در تمسک احتیاط تمام واجب شناسد تا انحراف مزاج با طرف دیگر نشود.
و اگر این نوع علاج هم کافی نباشد، و به هر وقتی نفس به معاودت عادت راسخ مبادرت کند، او را به عقوبت و تعذیب و تکلیف افعال صعب و تقلید اعمال شاق و اقدام بر نذوری و عهودی که قیام بدان مشکل بود، با تقدیم ایفای مراسم آن، تأدیب باید کرد؛ و این صنف معالجه مانند قطع اعضا و داغ کردن اطراف بود در طب، و آخرالدواء الکی.
اینست معالجات کلی در ازالت امراض نفسانی، و استعمال آن در هر مرضی بر کسی که از اول کتاب تا اینجا معلوم کرده باشد و بر فضائل و رذایل وقوف یافته متعذر نبود؛ و ما زیادتی بیان را به تفصیل علاج مرضی چند از امراض مهلکه که تباه ترین امراض نفس آنست اشارتی کنیم تا قیاس ازالت دیگر امراض و اعتبار معالجات آسان شود، والله الموفق.
اما امراض قوت نظری را هر چند مراتب بسیار است، چه به حسب بساطت و چه به حسب ترکب، ولکن تباه ترین آن انواع سه نوع است: یکی حیرت و دوم جهل بسیط و سیم جهل مرکب، و نوع اول از قبیل افراط بود، و نوع دوم از جنس تفریط، و نوع سیم از جهت رداءت.
علاج حیرت: اما حیرت از تعارض ادله خیزد در مسائل مشکله و عجز نفس از تحقیق حق و ابطال باطل؛ و طریق ازالت این رذیلت که مهلک ترین رذایل باشد آنست که اول تذکر این قضیه از قضایای اولی که « جمع و رفع نفی و اثبات در یک حال محال بود » ملکه کند، تا بر اجمال در هر مسأله ای که دران متحیر باشد حکم جزم کند به فساد یک طرف از دو طرف متعارض، بعد ازان تتبع قوانین منطقی و تصفح مقدمات و تفحص از صورت قیاس به استقصای بلیغ و احتیاطی تمام در هر طرفی استعمال کند، تا بر موضع خطا و منشأ غلط وقوف یابد؛ و غرض کلی از علم منطق و خاصه کتاب قیاسات سوفسطایی که بر معرفت مغالطات مشتمل است علاج این مرض است.
علاج جهل بسیط: و حقیقت جهل بسیط آن بود که نفس از فضیلت علم عاری باشد و به اعتقاد آنکه علمی اکتساب کرده است ملوث نه، و این جهل در مبدأ مذموم نبود، چه شرط تعلم آنست که این جهل حاصل باشد از جهت آنکه آن کس که داند یا پندارد که می داند از تعلم فارغ باشد، و فطرت نوع انسان خود برین حالت بود؛ اما مقام نمودن بر این جهل و حرکت ناکردن در طریق تعلم مذموم باشد، و اگر بدان راضی و قانع شود به تباه ترین رذیلتی موسوم گردد؛ و تدبیر علاج آن بود که در حال مردم و دیگر حیوانات تأمل کند تا واقف شود که فضیلت انسان بر دیگر جانوران به نطق و تمییز است، و جاهل که عادم این فضیلت بود از عداد حیوانات دیگر بود نه از عداد این نوع، و مصداق این سخن یابد آنکه چون در مجلسی که از جهت بحث در علوم عقد کرده باشند حاضر شود خاصیت نوع یعنی نطق بکلی باز گذارد، و به حیوانات دیگر که از سخن گفتن عاجز باشند تشبه نماید، و چون در این حال فکر کند او را تنبیه افتد بر آنکه آن سخنها که در غیبت آن جماعت، یعنی اهل علم، می تواند گفت به بانگ دیگر جانوران مناسب تر از آنست که به نطق انسان، چه اگر به نطق تعلقی داشتی در محاوره جماعتی که انسانیت ایشان، یعنی تمییز، بیشتر است استعمال توانستی کرد.
و باید که در این اندیشه از وقوع اسم انسان بر خود به غلط نیفتد، چه گیاه گندم را « گندم » خوانند بر وجه مجاز، و مراد استعداد آن بود قبول صورت گندمی را، و همچنین تمثال مردم را « مردم » گویند به طریق تشبه، یعنی به مردم ماند در صورت، بلکه اگر انصاف خود بدهد بداند که در درجه از اصناف حیوانات نازلتر است، چه هر حیوان بر آن قدر ادراک که در ترتیب امور معیشت و حفظ نسل بدان محتاج بود قادر است و بر کمالی که غایت وجود او آنست متوفر، و جاهل به خلاف این.
پس همچنان که در اعتبار خواص نوع خویش که در خود مفقود یابد مشابهت خود به دیگر حیوانات بیشتر بیند در اعتبار خواص حیوانات خود را به جمادات مناسب تر یابد، و به اضافت با اصناف جمادات و رعایت شرایط آن از آن مرتبه نیز بازپس افتد، و هلم جرا إلی اسفل السافلین. پس چون بدین فکر بر نقصان رتبت و خساست جوهر و رکاکت طبع خویش که اخس کاینات آنست وقوف یابد، اگر در وی اندک و بسیار انتعاشی مانده بود در طلب فضیلت علم حرکت کند، و کل میسر لما خلق له.
علاج جهل مرکب: و حقیقت این جهل آن بود که نفس از صورت علم خالی بود، و به صورت اعتقادی باطل و جزم بر آنکه او عالم است مشغول، و هیچ رذیلت تباه تر از این رذیلت نبود، و چنانکه اطبای ابدان از معالجات بعضی امراض بد و علل مزمنه عاجز باشند اطبای نفوس از علاج این مرض نیز عاجز باشند، چه با وجود آن صورت کژ متنبه نشود، و تا متنبه نشود طلب نکند، و این آن علم بود که: « جهل از آن علم به بود صد بار ».
و نافع ترین تدبیری که در این باب استعمال توان کرد تحریض صاحب این جهل بود بر اقتنای علوم ریاضی، چون هندسه و حساب، و ارتیاض به براهین آن، که اگر این ارشاد قبول کند و دران انواع خوضی نماید از لذت یقین و کمال حقیقت و برد نفس خبردار شود، و هراینه انتعاشی در ذات او حادث گردد، پس چون با معتقدات خویش افتد و لذت یقین ازان منفی یابد شک را مدخلی معین شود، پس اگر شرط انصاف رعایت کند به اندک روزگاری بر خلل عقیدت وقوف یابد، و با مرتبه جاهلی آید که جهل او بسیط بود، پس به مراسم تعلم قیام نماید.
و چون این امراض تعلق به قوت نظری دارد، و حکمت نظری مشتمل است برازالت امراض، از آن قوت در این صناعت بر این قدر اختصار کنیم، و در معالجات امراض دیگر قوی که بدین صناعت مخصوص است مزید شرحی بکار داریم.
و اما امراض قوت دفع، اگرچه نامحصور باشد، اما تباه ترین آن امراض سه مرض است: یکی غضب و دوم جبن و سیم خوف. و اول از افراط تولد کند، و دوم از تفریط، و سیم با رداءت قوت مناسبتی دارد و تفصیل علاجات اینست:
علاج غضب: غضب حرکتی بود نفس را که مبدأ آن شهوت انتقام بود، و این حرکت چون به عنف باشد آتش خشم افروخته شود، و خون دل در غلیان آید، و دماغ و شریانات از دخانی مظلم ممتلی شود تا عقل محجوب گردد و فعل او ضعیف، و چنانکه حکما گفته اند بنیت انسانی مانند غار کوهی شود مملو به حریق آتش و مختنق به لهیب و دخان، که از آن غار جز آواز و بانگ و مشغله و غلبه اشتعال چیزی معلوم نشود، و در این حال معالجت این تغیر و اطفای این نایره در غایت تعذر بود، چه هر چه در اطفاء استعمال کنند ماده قوت و سبب زیادت اشتعال شود. اگر به موعظت تمسک کنند خشم بیشتر شود، و اگر در تسکین حیلت نمایند لهیب و مشغله زیادت گردد، و در اشخاص به حسب اختلاف امزجه این حال مختلف افتد، چه ترکیبی باشد مناسب ترکیب کبریت، که از کمتر شرری اشتعال یابد، و ترکیبی باشد مناسب ترکیب روغن که اشتعال آن را سببی بیشتر باید، و همچنین مناسب ترکیب چوب خشک و چوب تر، تا به ترکیبی رسد که اشتعال آن در غایت تعذر بود. و این ترتیب به اعتبار حال غضب بود در عنفوان مبدأ حرکت، اما آنگاه که سبب متواتر شود اصناف مراتب متساوی نمایند، چنانکه از اندک آتشی که از احتکاکی ضعیف متواتر در چوبی حادث شود بیشه های عظیم و درختان بهم درشده چه خشک و چه تر سوخته گردد.
و تأمل باید کرد در حال میغ و صاعقه، که چگونه از احتکاک دو بخار رطب و یابس بر یکدیگر اشتعال بروق و قذف صواعق که بر کوههای سخت و سنگهای خاره گذر یابد حادث می شود، و همین اعتبار در حال تهیج غضب و نکایت او و اگر چه سبب کمتر کلمه ای بود رعایت باید کرد.
و انسقراطیس حکیم گوید: من به سلامت آن کشتی که باد سخت و شدت آشوب دریا آن را به لجه ای افگند که بر کوههای عظیم مشتمل بود و بر سنگهای سخت زند امیدوارترم از آنکه به سلامت غضبان ملتهب، چه ملاحان را در تخلیص آن کشتی مجال استعمال لطائف حیل باشد، و هیچ حیلت در تسکین شعله غضبی که زبانه می زند نافع نیاید، و چندانکه وعظ و تضرع و خضوع بیشتر بکار دارند مانند آتشی که هیزم خشک بر او افگنند سورت بیشتر نماید.
و اسباب غضب ده است: اول عجب، و دوم افتخار، و سیم مرا، و چهارم لجاج، و پنجم مزاح، و ششم تکبر، و هفتم استهزا، و هشتم غدر، و نهم ضیم، و دهم طلب نفایسی که از عزت موجب منافست و محاسدت شود؛ و شوق به انتقام غایت این اسباب بود بر سبیل اشتراک.
و لواحق غضب که اعراض این مرض بود هفت صنف باشد: اول ندامت، و دوم توقع مجازات عاجل و آجل، و سیم مقت دوستان، و چهارم استهزای اراذل، و پنجم شماتت اعدا، و ششم تغیر مزاج، و هفتم تألم بذان هم در حال، چه غضب جنون یکساعته بود، و امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب، رضی الله عنه، گفته است: الحد نوع من الجنون لأن صاحبها یندم فإن لم یندم فجنونه مستحکم. و گاه بود که به اختناق حرارت دل ادا کند، و ازان امراضی عظیم که مؤدی باشد به تلف تولد کند.
و علاج این اسباب علاج غضب بود، چه ارتفاع سبب موجب ارتفاع مسبب بود، و قطع مواد مقتضی ازالت مرض. و اگر بعد از علاج اسباب، بنادر، چیزی از این مرض حادث شود به تدبیر عقل دفع آن سهل بود. و معالجه اسباب غضب اینست.
اما عجب؛ و آن ظنی کاذب بود در نفس چون خویشتن را استحقاق منزلتی شمرد که مستحق آن نبود، و چون بر عیوب و نقصانات خویش وقوف یابد و داند که فضیلت میان خلق مشترک است از عجب ایمن شود، چه کسی که کمال خود با دیگران یابد معجب نبود.
و اما افتخار؛ مباهات بود به چیزهایی خارجی که در معرض آفات و اصناف زوال باشد، و به بقا و ثبات آن وثوقی نتواند بود، چه اگر فخر به مال کنند از غصب و نهب آن ایمن نباشند، و اگر به نسب کنند، و صادق ترین این نوع آنگاه بود که شخصی از پدران او به فضل موسوم بوده باشد، پس چون تقدیر کنند که آن پدر فاضل او حاضر آید و گوید « این شرف که تو دعوی می کنی بر سبیل استبداد مراست نه ترا، ترا به نفس خویش چه فضیلت است که بدان مفاخرت توانی کرد؟ » از جواب او عاجز آید و شاعر این معنی به نظم آورده است:
ان افتخرت بآباء مضوا سلفا
قالوا صدقت ولکن بئسما ولدوا
و پیغامبر، علیه السلام، گفته است لاتأتونی بانسابکم و أتونی بأعمالکم. و حکایت کنند که یکی از رؤسای یونان بر غلام حکیمی افتخار نمود، غلام گفت: اگر موجب مفاخرت تو بر من این جامه های نیکوست که خویشتن بدان بیاراسته ای، حسن و زینت در جامه است نه در تو؛ و اگر موجب این اسپ است که بر نشسته ای، چابکی و فراهت در اسپ است نه در تو؛ و اگر موجب فضل پدران تو است صاحب فضل ایشان بوده اند نه تو؛ و چون از این فضایل هیچ کدام حق تو نیست اگر صاحب هر یکی حظ خویش استرداد کند، بلکه خود فضیلت هیچ کدام از او به تو انتقال نکرده است تا به رد حاجت افتد، پس تو که باشی؟
و همچنین گویند حکیمی در نزدیک صاحب ثروتی بود که به زینت و تجمل و کثرت مال و عدت مباهات نمودی. در اثنای محاوره خواست که آب دهن بیفگند از راست و چپ نگریست موضعی نیافت که آن را شاید، بزاقی که در دهن جمع کرده بود بر روی صاحب خانه افگند. حاضران عتاب و ملامت نمودند، حکیم گفت نه ادب چنان بود که آب دهن به اخس و اقبح مواضع افگنند؟ من چندانکه از چپ و راست نگاه کردم هیچ موضع خسیس تر و قبیح تر از روی این شخص که به جهل موسوم است نیافتم.
و اما مرا و لجاج؛ موجب ازالت الفت و حدوث تباین و تباغض و مخاصمت باشد، و قوام عالم به الفت و محبت است، چنانکه بعد ازین شرح داده اید، پس مرا و لجاج از فسادهایی بود که مقتضی رفع نظام عالم بود، و این تباه ترین اوصاف رذایل است.
و اما مزاح؛ اگر بقدر اعتدال استعمال کنند محمود بود. کان رسول الله، علیه السلام، یمزح و لایهزل و امیرالمومنین علی، رضی الله عنه، مزاح بودی، تا به حدی که مردمان او را بدان عیب کردند، گفتند: لولا دعابه فیه، و سلمان فارسی، رضی الله عنه او را گفت، در مزاحی که با او بکرد: هذا أخرک إلی الرابعه. اما وقوف بر حد اعتدال بغایت دشوار بود، و اکثر مردمان قصد اعتدال کنند ولیکن چون شروع نمایند به مجاوزت حد تعدی کنند تا سبب وحشت شود، و غضب کامن را ظاهر کند و حقد در دلها راسخ گرداند. پس مزاح بر کسی که اقتصاد نگاه نتواند داشت محظور بود، چه گفته اند: رب جد جره اللعب؛ « حدیثی بود مایه کارزار».
و اما تکبر؛ به عجب نزدیک بود و فرق آن بود که معجب با نفس خود دروغ می گوید به گمانی که بدو دارد، و متکبر با دیگران دروغ می گوید و اگرچه از آن گمان خالی بود. و علاج این نزدیک بود به علاج عجب.
و اما استهزا؛ و آن از افعال اهل مجون و مسخرگی باشد، و کسی بران اقدام کند که به احتمال مثل آن مبالات ننماید، و مذلت و صغار و ارتکاب رذایل دیگر که موجب ضحک اصحاب ثروت و ترفت بود وسیلت معیشت خویش سازد، و کسی که به حریت و فضل موسوم بود نفس و عرض خویش را گرامیتر ازان دارد که در معرض یک سفاهت سفیهی آرد، و اگرچه در مقابل آنچه در خزاین پادشاهان بود بدو دهند.
و اما غدر را وجوه بسیار بود، چه استعمال آن، هم در مال و هم در جاه و هم در مودت و هم در حرم، اتفاق افتد و هیچ وجه از وجوه غدر به نزدیک کسی که او را اندک مایه انسانیت بود محمود نباشد، و از اینجاست که هیچ کس بدان معترف نشود، و این خلق در ترکان بیشتر بود ازانکه در دیگر اصناف امم، و وفا که ضد غدر است در روم و حبش بیشتر بود. و رذالت غدر زیادت از آن است که محتاج فضل شرحی بود.
و اما ضیم؛ و آن تکلیف تحمل ظلم بود غیری را بر وجه انتقام، هم قبح او به قبح ظلم و انظلام که گفته آمده است معلوم شود، و عاقل باید که بر انتقام اقدام ننماید تا داند که به ضرری بزرگتر عاید نخواهد شد، و آن بعد از مشاورت عقل و تدبر رای بود و حصول این حال بعد از حصول فضیلت حلم تواند بود.
و اما طلب نفایسی که موجب منافست و منازعت بود؛ مشتمل باشد بر خطایی عظیم از کسانی که به سعت قدرت موسوم باشند تا به اوساط الناس چه رسد، چه هر پادشاه که در خزانه او علقی نفیس یا جوهری شریف باشد در معرض خوف فوت، و جزعی که به تبعیت فوت لازم بود، افتاده باشد و طبیعت عالم کون و فساد، که مقدر بر تغییر و احالت و افساد است، راضی نشود الا به تطرق آفات به اصناف مرکبات، و چون پادشاه به فقد چیزی عزیز الوجود مبتلا گردد حالتی که اصحاب مصائب را حادث شود در ظاهر گردد، و دوست و دشمن را بر عجز و اندوه او وقوف افتد، و فقر و حاجت او در طلب نظیر آن فاش شود تا وقع و خطر او در دلها کم گردد.
و حکایت کنند که قبه ای از بلور در غایت صفا و نقا که بخرط و استدارت تمام موصوف بود و اصناف اساطین و تماثیل بدقت صناعت و کمال کیاست ازو برانگیخته بودند، و در تخلیص نقوش و تهذیب تجاویف آن را بکرات در معرض خطر آورده، به نزدیک پادشاهی هدیه بردند. چون نظر او بر آن جا افتاد بدان تعجب و اعجاب بی اندازه نمود و بفرمود تا در خزانه خاص بنهادند، و هر وقت به مشاهده آن تمتع می گرفت، تا بعد از اندک مدتی، روزگار نتیجه طبیعت خویش در اتلاف آن به تقدیم رسانید. چندان جزع و اسف بر ضمیر آن ملک طاری شد که از تدبیر ملک و نظر در مهمات و بار دادن مردم بازماند، و حواشی و ارکان در طلب چیزی از طرایف شبیه بدان قبه جهد بذل کردند، و چون مرجع مساعی ایشان با خیبت و حرمان بود وقوف بر تعذر وجودش موجب تضاعف جزع و حسرت ملک شد، تا بیم بود که عنان تمالک از قبضه تصرف او بیرون آید.
این حال ملوکست، و اما اوساط مردمان اگر بر بضاعتی کریم، یا دری یتیم، یا جوهری شریف، یا جامه ای فاخر، یا مرکوبی فاره، یا مملوکی صاحب جمال ظفر یابند هراینه متغلبان و متمردان به طمع و طلب برخیزند، اگر طریق مسامحت مسلوک دارند به غم و جزع مبتلا شوند و اگر به ممانعت و مدافعت مشغول شوند خویشتن را در ورطه هلاک و استیصال افگنند. اما اگر به اول در اقتنای امثال آن رغایب راغب نباشند از چنین بلیات فارغ و ایمن شوند.
باز آنکه، ازالت احجار نفیس چون لعل و یاقوت به وجوه حیل و مکر و دزدی دست دهد و به وجود آن انتفاع و سد حاجت فی الحال میسر نگردد، علی الخصوص که صاحبش در مقام ضرورت باشد و راغب در معرض تجارت. و بسیار بوده است که پادشاهان بزرگ را در اوقات انقطاع مواد خزاین، و اتفاق انفاق مفرط، به فروختن جواهر عدیم المثل احتیاج افتاده است، و چون آن را در معرض مساومه و مستزاد افگنده اند و به دست دلالان و تجار باز داده کسی را نیافته اند که به بهای آن یا نزدیک به بها مستظهر بود، و اگر کسی نیز بر آن قدر یسار قادر بوده باشد در آن حال از اعتراف بدان مستشعر شده، و حاصل جز وقوف عوام برعجز و حاجت آن کس نبوده و اصحاب تجارت اگر به چنین بضاعتی رغبت نمایند در حال امن و فراغت از کساد و زیان ایمن نباشند، چه طالب و خاطب، در امثال آن، ملوک مغرور بسیار مال فارغ بال باشند، و وجود این صنف بنادر اتفاق افتد، و در حال ناایمنی و تشویش خود، جان ایشان ازان درخطر بود.
این است اسباب غضب و علاج آن، و هر که شرط عدالت رعایت کند و آن خلق را ملکه نفس گرداند علاج غضب بر او آسان بود، چه غضب جور است و خروج از اعتدال در طرف افراط رجولیت و نشاید که آن را به اوصاف جمیله صفت کنند، مانند آنکه جماعتی گمان برند که شدت غضب از فرط رجولیت بود، و آن را به تخیل کاذب بر شجاعت بندند، و چگونه به فضیلت نسبت توان داد خلقی را که مصدر افعال قبیح گردد چون جور بر نفس خود و بر یاران و متصلان و عبید و خدم و حرم؟ و صاحب آن خلق این جماعت را پیوسته به سوط عذاب معذب دارد، نه عثرت ایشان اقالت کند و نه بر عجز ایشان رقت آرد و نه براءت ساحت ایشان قبول کند، بل به کمتر سببی زبان و دست بر أعراض و أجسام ایشان مطلق گرداند؛ و چندانکه ایشان به گناه ناکرده اعتراف می کنند و در خضوع و انقیاد می کوشند، تا باشد که اطفای نایره خشم و تسکین سورت شر او کنند، در ناهمواری نمودن و حرکات نامنتظم کردن و ایذای ایشان مبالغت زیادت می کند. و اگر رداءتی در جوهر غضب با افراط مقارن شود از این مرتبه بگذرد، و با بهائم زبان بسته و جمادات چون اوانی و امتعه همین معامله در پیش گیرد، و به قصد ضرب خر و گاو و قتل کبوتر و گربه و کسر آلات و ادوات تشفی طلبد.
و بسیار باشد که کسانی که به فرط تهوری منسوب باشند از این طایفه با ابر و باد و باران، چون نه بر وفق هوای ایشان آید، شطط کنند، و اگر قط قلم خط نه ملایم ارادت ایشان آرد، یا قفل بر حسب استعجال ایشان گشاده نشود، بشکنند و بخایند و زبان به دشنام و سخن نافرجام ملوث گردانند.
و از قدمای ملوک از شخصی باز گفته اند که چون کشتیهای او از سفر دریا دیرتر رسیدی، به سبب آشفتگی دریا، خشم گرفتی و دریا را به ریختن آبها و انباشتن به کوهها تهدید کردی. و استاد ابوعلی رحمه الله گوید: یکی از سفهای روزگار ما به سبب آنکه چون شب در ماهتاب خفتی رنجور شدی، بر ماه خشم گرفتی و به شتم و سب او زبان دراز کردی و در اشعار هجو گفتی و هجوهای او ماه را مشهور است.
فی الجمله امثال این افعال با فرط قبح مضحک بود و صاحب آن مستحق سخریت باشد نه مستحق نعت رجولیت، و مستوجب مذمت و فضیحت نه شرف نفس و عزت. و اگر تأمل افتد این نوع در زنان و کودکان و پیران و بیماران بیشتر ازان یابند که در مردان و جوانان و اصحا.
و رذیلت غضب از رذیلت شره نیز که ضد اوست طاری شود، چه صاحب شره چون از مشتهی ممنوع گردد خشم گیرد، و بر کسانی که به ترتیب آن عمل موسوم باشند چون زنان و خدمتگاران و غیر ایشان ضجرت نماید؛ و بخیل را اگر مالی ضایع شود با دوستان و مخالطان همین معامله کند، و بر اهل ثقت تهمت برد، و ثمره این سیرتها جز فقدان اصدقا و عدم نصحا و ندامت مفرط و ملامت موجع نباشد، و صاحبش از لذت و غبطت و بهجت و مسرت محروم ماند، تا همیشه عیش او منغص و عمر او مکدر بود، و به سمت شقاوت موصوف شود. و صاحب شجاعت و رجولیت چون به حلم قهر این طبیعت کند و به علم از اسباب آن اعراض نماید در هر حالی که مداخلت نماید، از عفو و اغضا یا مؤاخذت و انتقام، سیرت عقل نگاه دارد و شرط عدالت که مقتضی اعتدال بود مرعی شمرد.
و از اسکندر حکایت کنند که سفیهی بر تعرض عرض او به ذکر عیب و نقص اقدام نموده بود، یکی از خواص گفت: اگر ملک بر عقوبت او مثال دهد از این فعل بازایستد و موجب اعتبار دیگران شود. اسکندر گفت: این معنی از رای دور است چه اگر بر عقب عقوبت چیرگی زیادت کند و به اعتراض و افشای معایب من مشغول شود او را ماده دراززبانی داده باشیم و مردمان را به وجه عذر او ارشاد کرده. روزی متغلبی را که بر او خروج کرده بود و فتنه و فساد بسیار انگیخته اسیر کردند و پیش او آوردند. اسکندر به عفو اشارت فرمود. یکی از ندما از فرط غیظ گفت: اگر من تو بودمی او را بکشتمی. اسکندر گفت: پس من، چون تو نیستم، او را نمی کشم.
اینست معظم اسباب غضب که عظیم ترین امراض نفس است و تمهید علاجات آن. و چون حسم مواد این مرض کرده باشند دفع اعراض و لواحق او سهل باشد، چه رویت را در ایثار فضیلت حلم و استعمال مکافات، یا تغافل بر حسب استصواب رای، مجال نظری شافی و فکری کافی پدید آید، والله الموفق.
علاج بددلی: و چون علم به ضد مستلزم علم است به ضد دیگر، و ما گفتیم که غضب ضد بددلی است، و غضب حرکت نفس بود به جهت شهوت انتقام، پس جبن سکون نفس بود، آنجا که حرکت أولی باشد، به سبب بطلان شهوت انتقام. و لواحق و اعراض این مرض چند چیز بود: اول مهانت نفس، دوم سوء عیش، سیم طمع فاسد اخسا و غیر ایشان از اهل و اولاد و اصحاب معاملات، چهارم قلت ثبات در کارها، پنجم کسل و محبت راحت که مقتضی رذایل بسیار باشد، ششم تمکن یافتن ظالمان در ظلم، هفتم رضا به فضایحی که در نفس و اهل و مال افتد، هشتم استماع قبایح و فواحش از شتم و قذف، نهم ننگ ناداشتن ازانچه موجب ننگ بود، دهم تعطیل افتادن در مهمات.
و علاج این مرض و اعراض آن به رفع سبب بود، چنانکه در غضب گفتیم، و آن چنان بود که نفس را تنبیه دهد بر نقصان، و تحریک او کند به دواعی غضبی، چه هیچ مردم از غضب خالی نبود، ولیکن چون ناقص و ضعیف باشد به تحریک متواتر مانند آتش قوت گیرد و متوقد و متلهب شود و از بعضی حکما روایت کرده اند که در مخاوف و حروب شدی و نفس را در مخاطرات عظیم افگندی، و به وقت اضطراب دریا در کشتی نشستی، تا ثبات و صبر اکتساب کند و از رذیلت کسل و لواحق آن تجنب نماید، و تحریک قوت غضب که شجاعت فضیلت آن قوت است به تقدیم رساند، و مرا و خصومت با کسی که از غوایل او ایمن بود در این باب ارتکاب کند، تا نفس از طرف به وسط حرکت کند، و چون احساس کند از خویش که بدان حد نزدیک رسید باید که تجاوز نکند تا درطرف دیگر نیفتد، والله اعلم.
علاج خوف: خوف از توقع مکروهی یا انتظار محذوری تولد کند که نفس بر دفع آن قادر نبود، و توقع و انتظار به نسبت با حادثی تواند بود که وجود آن در زمان مستقبل باشد، و این حادثه یا از امور عظام بود یا از امور سهل، و بر هر دو تقدیر یا ضروری بود یا ممکن، و ممکنات را سبب یا فعل صاحب خوف بود یا فعل غیر او، و خوف از هیچ کدام از این اقسام مقتضای عقل نیست. پس نشاید که عاقل به چیزی از این اسباب خائف شود. بیانش آنست که آنچه ضروری بود، چون داند که دفع آن از حد قدرت و وسع بشریت خارج است داند که در استشعار آن جز تعجیل بلا و جذب محنت فایده ای نبود، و آنقدر عمر که پیش از وقت حدوث آن محذور خواهد یافت اگر به خوف و فزع و اضطراب و جزع منغص گرداند از تدبیر مصالح دنیاوی و تحصیل سعادت ابدی محروم ماند، و خسران دنیا با نکال آخرت جمع کند و بدبخت دو جهان شود، و چون خویشتن را تسلی و تسکین داده باشد و دل بر بودنیها بنهاده هم در عاجل سلامت یافته باشد و هم در آجل تدبیر تواند کرد.
و آنچه ممکن بود: اگر سبب آن نه از فعل این شخص بود که به خوف موسوم است باید که با خود اندیشه کند که: حقیقت ممکن آنست که هم وجودش جایز بود و هم عدم، پس در جزم کردن به وقوع این محذور و استشعار خوف جز تعجیل تألم فایده ای نبود، و همان لازم آید که از قسم گذشته، اما اگر عیش به ظن جمیل و امل قوی و ترک فکر در آنچه ضروری الوقوع نبود خوش دارد به مهمات دینی و دنیاوی قیام تواند نمود.
و اگر سبب از فعل این شخص بود باید که از سوء اختیار و جنایت بر نفس خود احتراز کند و بر کاری که آن را غایله ای بد و عاقبتی وخیم بود اقدام ننماید، چه ارتکاب قبایح فعل کسی بود که به طبیعت ممکن جاهل باشد، و آنکه داند که ظهور آن قبیح که مستدعی فضیحت بود ممکن است و چون ظاهر شود مؤاخذت او بدان ممکن، و هر چند ممکن بود وقوعش تامستبدع، همانا بران اقدام ننماید. پس سبب خوف در قسم اول آنست که بر ممکن به وجوب حکم کنند و در قسم دوم آنکه بر ممکن به امتناع حکم کنند، و اگر شرط هر یک به جای خویش اعتبار کنند از این دو نوع خوف سلامت یابند.
علاج خوف مرگ: و چون خوف مرگ عامترین و سخت ترین خوفهاست دران به اشباع سخنی احتیاج افتد؛ گوییم: خوف مرگ کسی را بود که نداند که مرگ چیست، یا نداند که معاد نفس با کجاست، یا گمان برد که به انحلال اجزای بدن او و بطلان ترکیب بنیت او عدم ذات او لازم آید، تا عالم موجود بماند و او ازان بی خبر، و یا گمان برد که مرگ را المی عظیم بود از الم امراضی که مؤدی بود بدان صعب تر، یا بعد الموت از عقاب ترسد، یا متحیر بود و نداند که حال او بعد از وفات چگونه خواهد بود، یا بر اولاد و اموال که ازو بازماند متأسف بود.
و اکثر این ظنون باطل و بی حقیقت باشد و منشأ آن جهل محض. بیانش آنست که کسی که حقیقت مرگ نداند باید که بداند که مرگ عبارت از استعمال ناکردن نفس بود آلات بدنی را، مانند آنکه صاحب صناعتی ادوات و آلات خود را استعمال نکند، و چنانک در کتب حکمت مبین است و در اول کتاب بدان اشارتی کرده ایم معلوم کند که نفس جوهری باقی است که به انحلال بدن، فانی و منعدم نگردد.
و اما اگر خوف او از مرگ به سبب آن بود که معاد نفس نداند که با کجاست پس خوف او از جهل خویش باشد نه از مرگ، و حذر از این جهل است که علما و حکما را بر تعب طلب باعث شده است، تا ترک لذات جسمانی و راحات بدنی گرفته اند و بیخوابی و رنج اختیار کرده تا از رنج این جهل و محنت این خوف سلامت یافته اند. و چون راحت حقیقی آن بود که از رنج بدان رهایی یابند، و رنج حقیقی جهل است، پس راحت حقیقی علم بود، و اهل علم را روح و راحتی از علم حاصل آید که دنیا و مافیها در چشم ایشان حقیر و بی وقع نماید، و چون بقای ابدی و دوام سرمدی در آن راحت یافته اند که به علم کسب کرده اند، و سرعت زوال و انتقال و آفت فنا و قلت بقا و کثرت هموم و انواع عنا مقارن امور دنیاوی یافته اند، پس از دنیاوی بر قدر ضروری قناعت نموده اند و از فضول عیش دل ببریده، چه فضول عیش بغایتی نرسد که ورای آن غایتی دیگر نبود، و مرگ بحقیقت این حرص بود نه آنچه ازان حذر می کنند.
و حکما بدین سبب گفته اند که مرگ دو نوع بود، یکی ارادی و یکی طبیعی؛ و همچنین حیات. و به « موت ارادی » اماتت شهوات خواسته اند و ترک تعرض آن، و به « موت طبیعی » مفارقت نفس از بدن خواسته اند و به « حیات ارادی » حیات فانی دنیاوی مشروط به اکل و شرب، و به « حیات طبیعی » بقای جاودانی در غبطت و سرور. و افلاطون حکیم گفته است: مت بالاراده تحی بالطبیعه. و حکمای متصوفه گفته اند موتوا قبل ان تموتوا.
باز آنکه هر که از موت طبیع خائف بود از لازم ذات و تمام ماهیت خویش خائف بود، چه انسان حی ناطق مایت است، پس مایت که جزوی از حد است تمام ماهیت بود، و کدام جهل بود زیادت ازانکه کسی گمان برد که فنای او به حیات اوست، و نقصان او به تمام او؟ و عاقل باید که از نقصان مستوحش بود و با کمال مستأنس، و همیشه طالب چیزی بود که او را تام و شریف و باقی گرداند، و از قید و أسر طبیعت بیرون آرد و آزاد کند، و داند که چون جوهر شریف الهی از جوهر کثیف ظلمانی خلاص یابد، خلاص نقا و صفا نه خلاص مزاج و کدورت، بر سعادت خود ظفر یافته باشد و به ملکوت عالم و جوار خداوند خویش و مخالطت ارواح پاکان رسیده و از اضداد و آفات نجات یافته. و از اینجا معلوم شود که بدبخت کسی بود که نفس او پیش از مفارقت بدن به آلات جسمانی و ملاذ نفسانی مایل و مشتاق بود و از مفارقت آن خائف، چه چنین کس در غایت بعد بود از قرارگاه خویش و متوجه به موضعی که از آن موضع متألم تر باشد.
و اما آنکه از مرگ ترسان بود به سبب ظنی که به الم آن دارد، علاج او آن بود که بداند که آن ظن کاذب است، چه الم زنده را بود، و زنده قابل اثر نفس تواند بود، و هر جسم که در او اثر نفس نبود او را الم و احساس نبود، چه احساس الم به توسط نفس است. پس معلوم شد که موت حالتی بود که بدن را با وجود آن احساس نیفتد و بدان متألم نشود، چه آنچه بدان متألم شوند مفارقت کرده باشد.
و اما آن کس که از عقاب ترسد از مرگ نمی ترسد از عقابی می ترسد که بعد از موت بود، و عقاب بر چیزی باقی بود، پس به بقای چیزی از خود بعدالموت معترف بود، و به ذنوب و سیئات که بدان استحقاق عقاب بود معترف، و چون چنین بود خوف او از ذنوب خود بود نه از مرگ، پس باید که بر ذنوب اقدام نکند. و ما بیان کرده ایم که موجب اقدام بر ذنوب ملکه های تباه بود نفس را، و ارشاد کردیم به قلع آثار آن، پس آنچه در این نوع مخوف است آن را اثری نیست، و آنچه آن را اثریست ازان غافل است و بدان جاهل، و علاج جهل علم بود.
و همین بود حال آنکه نداند که بعد از مرگ حال او چگونه خواهد بود، چه هر که به حالی بعد از مرگ اعتراف کرد به بقا اعتراف کرده است، و چون می گوید نمی دانم که آن حال چیست به جهل اعتراف کرد، و علاج او هم به علم است، تا چون واثق شود خوف او زایل شود.
و اما آن کس که از تخلیف اهل و ولد و مال و ملک خائف و متأسف بود باید بداند که حزن استعجال ألمی و مکروهی است برانچه حزن را دران فایده نیست، و علاج حزن بعد ازین یاد کنیم.
و بعد از تقدیم این مقدمه گوییم مردم از کاینات است، و در فلسفه مقرر است که هر کاینی فاسد بود، پس هر که نخواهد که فاسد بود نخواسته باشد که کاین بود و هر که کون خود خواهد فساد ذات خود خواسته باشد پس فساد ناخواستن او فساد خواستن اوست و کون خواستن او کون نخواستن او، و این محال است و عاقل را به محال التفات نیفتد.
و اگر اسلاف و آبای ما وفات نکردندی نوبت وجود به ما نرسیدی، چه اگر بقا ممکن بودی بقای متقدمان ما نیز ممکن بودی، و اگر همه مردمانی که بوده اند با وجود تناسل و توالد باقی بودندی در زمین نگنجیدندی. و استاد ابوعلی رحمه الله در بیان این معنی تقریری روشن کرده است، می گوید: تقدیر کنیم که مردی از مشاهیر گذشتگان که اولاد و عقب او معروف و معین باشند چون امیرالمومنین علی، رضی الله عنه، با هر که از ذریت و نسل او در عهد او و بعد از وفات او در این مدت چهار صد سال بوده اند همه زنده اند همانا عدد ایشان از ده بار هزار هزار زیادت باشد، چه بقیتی که امروز در بلاد ربع مسکون پراگنده اند، با قتلهای عظیم و انواع استیصال که به اهل این خاندان راه یافته است، دویست هزار نفر نزدیک بود، و چون اهل قرون گذشته و کودکان که از شکم مادر بیفتاده باشند بأجمعهم با این جمع در شمار آرند بنگر که عدد ایشان چند باشد، و به هر شخصی که در عهد مبارک او بوده است در مدت چهارصد سال همین مقدار با آن مضاف باید کرد، تا روشن شود که اگر مدت چهارصد سال مرگ از میان خلق مرتفع شود و تناسل و توالد برقرار بود عدد اشخاص به چه غایت رسد، و اگر این چهارصد سال مضاعف گردد تضاعیف این خلق بر مثال تضاعیف بیوت شطرنج از حد ضبط و حیز احصا متجاوز شود، و بسیط ربع مسکون که به نزدیک اهل علم مساحت ممسوح و مقدر است چون بر این جماعت قسمت کرده آید نصیب هر یک آنقدر نرسد که قدم بر او نهد و بر پای بایستد، تا اگر همه خلق دست برداشته و راست ایستاده و بهم بازدوسیده، خواهند که بایستند بر روی زمین نگنجند تا به خفتن و نشستن و حرکت و اختلاف کردن چه رسد، و هیچ موضع از جهت عمارت و زراعت و دفع فضلات خالی نماند؛ و این حالت در اندک مدتی واقع شود، فکیف اگر به امتداد روزگار و تضعیفات نامحصور هم بر این نسبت بر سر یکدیگر می نشیند.
و از اینجا معلوم می شود که تمنی حیات باقی در دنیا و کراهیت مرگ و وفات و تصور آنکه طمع را خود بدین آرزو تعلقی تواند بود از خیالات جهال و محالات ابلهان بود، و عقلا و اصحاب کیاست خواطر و ضمایر از امثال این فکرها منزه دارند، و دانند که حکمت کامل و عدل شامل الهی آنچه اقتضا کند مستزیدی را بران مزیدی صورت نبندد، و وجود آدمی بر این وضع و هیات وجودیست که ورای آن هیچ غایت مصور نشود.
پس ظاهر شد که موت مذموم نیست چنانکه عوام صورت کنند، بلکه مذموم خوفی است که از جهل لازم آمده است.
اما اگر کسی باشد که به ضرورت مرگ متنبه بود و آرزوی بقای ابدی نکند، لکن از غایت امل همت بر درازی عمر به قدر آنچه ممکن باشد مقصور دارد، او را تنبیه باید کرد برانکه هر که در عمر دراز رغبت کند در پیروی رغبت کرده باشد، و لامحاله در حالت پیری نقصان حرارت غریزی و بطلان رطوبت اصلی و ضعف اعضای رئیسه حادث شود، و قلت حرکت و فقدان نشاط و اختلال آلات هضم و سقوط آلات طحن و نقصان قوی چون غاذیه و خدام چهارگانه او به تبعیت لازم آید، و امراض و آلام عبارت از این احوال است و بعلاوه موت احبا و فقد اعزه و تواتر مصائب و تطرق نوائب و فقر و حاجت و دیگر انواع شدت و محنت هم تابع این حالت افتد، و خائف از این جمله در مبدأ امل که به درازی عمر رغبت می نموده است این احوال بوده است که به آرزو می جسته است، و انتظار امثال این مکاره می داشته؛ و چون یقین او حاصل آید که مرگ مفارقت ذات و لب و خلاصه انسان است از بدن مجازی عاریتی که از طبایع اربعه به طریق توزیع فراهم آورده اند، و روزی چند معدود در حباله تصرف او آورده، تا به توسط آن کمال خویش حاصل کند و از مزاحمت مکان و زمان برهد، و به حضرت الهیت که منزل أبرار و دارالقرار اخیار آنست پیوندد و از مرگ و استحالت و فنا ایمن شود، همانا از این حالت زیادت استشعاری به خود راه ندهد و به تعجیل و تأخیری که اتفاق افتد مبالات نکند، و به اکتساب شقاوت و میل به ظلمات برزخ که غایت آن درکات دوزخ و سخط باری، عز اسمه، و منزل فجار و مرجع اشقیا و اشرار باشد راضی نشود، و هو المستعان.
و اما امراض قوت جذب: هر چند از حیز حصر متجاوز باشد اما تباه ترین افراط شهوت و محبت بطالت و حزن و حسد است، و از این امراض یکی از حیز افراط و دیگر از حیز تفریط و سیم از حیز رداءت کیفیت باشد، و معالجات آن این است:
علاج افراط شهوت: پیش ازین در ابواب گذشته شرحی بر مذمت شره و حرصی که متوجه به طلب التذاذ بود از مأکولات و مشروبات، به طریق اجمال، تقدیم یافته است، و دناءت همت و خساست طبیعت و دیگر رذیلتی که به تبعیت این حال حاصل آید مانند مهانت نفس و شکم پرستی و مذلت تطفل و زوال حشمت از بیان و تقریر مستغنی باشد، و به نزدیک خواص و عوام ظاهر، و انواع امراض و آلام که از اسراف و مجاوزت حد حادث شود در کتب طب مبین و مقرر است، و علاجات آن مدون و محرر. و اما شهوت نکاح و حرص بران از معظم ترین اسباب نقصان دیانت و انهاک بدن و اتلاف مال و اضرار عقل و إراقت آبروی باشد.
و غزالی قوت شهوت را به عامل خراجی ظالم تشبیه کرده است، و گوید: همچنان که اگر او را در جبایت اموال خلق دست مطلق باشد، و از سیاست پادشاه و تقوی و رقت طبع مانعی و وازعی نه، همه اموال رعیت بستاند، و همگنان را به فقر و فاقت مبتلا گرداند، قوت شهوت نیز اگر مجال یابد، و به تهذیب قوت تمییز و کسر قوت غضب و حصول فضیلت عفت تسکین او اتفاق نیفتد، جملگی مواد غذا و کیموسات صالح در وجه خود صرف کند، و عموم اعضا و جوارح را نزار و ضعیف گرداند، و اگر بر مقتضای عدالت مقدار واجب در حفظ نوع بکار دارد مانند عاملی بود که بر سیرت عدل قدر مایحتاج از مؤدیان خراج حاصل کند، و در اصلاح ثغور و دیگر مصالح جماعت صرف کند.
و باید که صاحب این شره با خود محقق کند که مشابهت زنان به یکدیگر در باب تمتع، از مشابهت اطعمه به یکدیگر در سد حاجت بیشتر است، تا همچنان که قبیح شمرد که کسی طعامهای لذیذ ساخته و پخته در خانه خود بگذارد و به طلب آنچه سورت جوع او بنشاند به در خانه ها دریوزه کند، قبیح شمرد که از اهل حرمت و جفت حلال خود تجاوز کند و به اختداع دیگر زنان مشغول شود؛ و اگر هوای نفس در باطن او شمایل زنی که در زیر چادر برو بگذرد مزین گرداند تا از مباشرت و معاشرت او فضل لذتی تصور کند عقل را استعمال کند، و به باطل و خدیعت این خیال مغرور نشود، که بعد از تفحص و تفتیش بسیار دیده باشد که از زیر معجر تباه ترین صورتی و زشت ترین هیکلی بیرون آمده باشد، و در اکثر احوال آنچه در حباله تصرف او بود به تسکین شهوت وفا بیشتر ازان کند که آنچه در طلب او سعی و جهد بذل افتد، و اگر متابعت حرص کند از هر هیأتی که در حجاب استار بود و از نظر او ممنوع، چندان حسن و جمال و غنج و دلال در ضمیر او تصویر کند که روزگار او در طلب آن منغص گرداند و به تجربه و اعتبار دیگران که همین ظن در حق ایشان سبقت یافته باشد و بعد از کشف قناع بر ظهور تزویر و احتیال ایشان اطلاع یافته التفاوت ننماید، تا به حدی که اگر در همه عالم فی المثل یک زن بیش نماند که از استماع او محروم بود گمان برد که او را لذتیست که مثل آن لذت در دیگران مفقود است، و بر تحصیل ذواقی از مایده جمال او چندان حرص و حیلت استعمال کند که از مصالح دو جهانی ممنوع شود؛ و این غایت حماقت و نهایت ضلالت باشد. و کسی که نفس را از تتبع هوا احتما فرماید و به قدر مباح قناعت کند از این تعب و مشقت که مستتبع چندین رذیلت است عافیت یابد.
و تباه ترین انواع افراط عشق بود، و آن صرف همگی همت باشد، به طلب یک شخص معین از جهت سلطان شهوت، و عوارض این مرض در غایت رداءت بود. و گاه بود که به حد تلف نفس و هلاکت عاجل و آجل ادا کند، و علاج آن به صرف فکر بود از محبوب چندانکه طاقت دارد، و به اشتغال به علوم دقیق و صناعات لطیف که به فضل رویتی مخصوص باشد، و به مجالست ندمای فاضل و جلسای صاحب طبع که خوض ایشان در چیزهایی بود که موجب تذکر خیالات فاسده نشود، و به احتراز از حکایات عشاق و روایت اشعار ایشان، و به تسکین قوت شهوت، چه به مجامعت و چه به استعمال مطفیات. و اگر این معالجات نافع نبیند سفر دور و تحمل مشاق و اقدام بر کارهای سخت نافع آید، و امتناع از طعام و شراب به قدر آنچه قوای بدنی را ضعفی رسد که مؤدی نبود به سقوط و ضرر مفرط، هم معین باشد بر ازالت این مرض.
علاج بطالت: و اما محبت بطالت مقتضی حرمان دو جهانی بود، از جهت آنکه اهمال رعایت مصلحت معاش مؤدی باشد به هلاکت شخص و انقطاع نوع، و دیگر انواع رذایل را خود در معرض این دو آفت چه وقع تواند بود؟ و تغافل از اکتساب سعادت معادی مؤدی بود و ابطال غایت ایجاد، که مستدعی افاضت جود واجب الوجود، عز اسمه، است؛ و این مخاصمت و منازعت صریح بود با آن حضرت، نعوذ بالله منه، و چون بطالت و کسل متضمن این فسادات است در شرح قبح و مذمت آن به اطنابی زاید احتیاج نیفتد.
علاج حزن: حزن ألمی نفسانی بود که از فقد محبوبی یا از فوت مطلوبی عارض شود، و سبب آن حرص بود بر مقتنیات جسمانی و شره به شهوات بدنی و حسرت بر فقدان و فوات آن؛ و این حالت کسی را حادث شود که بقای محسوسات و ثبات لذات ممکن شناسد، و وصول به جملگی مطالب و حصول مفقودات در تحت تصرف ناممتنع شمرد، و اگر این شخص که به چنین مرضی مبتلا باشد با سر عقل شود، و شرط انصاف نگه دارد، داند که هر چه در عالم کون و فساد است ثبات و بقای آن محال است، و ثابت و باقی اموریست که در عالم عقل باشد و از تصرف متضادات خالی، پس در محال طمع نکند، و چون طمع نکند به متوقع اندوهگن نشود، بل همت بر تحصیل مطلوبات باقی مقصور دارد و سعی به طلب محبوبات صافی مصروف، و ازانچه به طبع مقتضی فساد ذات او بود اجتناب نماید، و اگر ملابس چیزی شود بر قدر حاجت و سد ضرورت قناعت کند، و ترک ادخار و استکثار که دواعی مباهات و افتخار بود واجب شمرد، تا به مفارقت آن متأسف نشود و به زوال و انتقالش متألم نگردد؛ و چون چنین بود به امنی رسد بی فزع، و فرحی یابد بی جزع، و مسرتی حاصل کند بی حسرت، و ثمره یقینی بیابد بی حیرت، و الا دائما اسیر حزنی بی انقضا و المی بی انتها باشد، چه به هیچ وقت از فوت مطلوبی یا فقد محبوبی خالی نبود، که در عالم کون و فساد، کون بی فساد نتواند بود و طامع دران خایب و خاسر بود.
و من سره أن لایری ما یسوؤه
فلا یتخذ شیئا یخاف له فقدا
و اقتدا به عادت جمیل آن بود که به موجود خشنود بود و از مفقود تلهف و تأسف ننماید تا همیشه مسرور و سعید بماند، و اگر کسی را شک افتد درانکه ملازمت این عادت و انتفاع بدین خلق به سمت تیسیر موسوم باشد، یا به صفت تعذر موصوف، باید که تأمل کند در اصناف خلق و اختلاف مطالب و معایش ایشان، و رضای هر یک به نصیب و قسمت خویش، و سرور و غبطت نمودن به صناعت و حرفتی که بدان مخصوص بود، مانند تجار به تجارت و نجار به نجارت و شاطر به شطارت و مخنث به تخنیث و قواد به قیادت، به حدی که هر یک مغبون بحقیقت فاقد آن صناعت را شناسند، و مجنون علی الاطلاق غافل از آن حالت را گویند، و بهجت و راحت بر وجود آن لذت مربوط دانند و حرمان کلی به فقدان آن معیشت منوط، چنانکه نص تنزیل ازان عبارت کرده است که کل حزب بما لدیهم فرحون.
و سبب این اعتقاد ملازمت عادت و مداومت مباشرت باشد. پس اگر طالب فضیلت در ایثار سنت و طریقت خویش همین طریق سپرد، و از اقتفای مناهج و اقتنای منافع کمالی که غایت آن مقصد بود عدول نجوید، به سرور و لذت از آن جماعت که به قید جهالت و أسر ضلالت گرفتارند أولی باشد چه او محق بود و ایشان مبطل، و او متیقن و مصیب و ایشان مخطی و خابط، و ایشان سقیم و شقی و او صحیح و سعید، بلکه او ولی خدا و ایشان اعدای او، الا ان اولیاء الله لاخوف علیهم و لا هم یحزنون.
و کندی رحمه الله در کتاب دفع الاحزان گوید: « دلیل برانکه حزن حالتی است که مردم آن را به سوء اختیار خویش به خود جذب می کند و از امور طبیعی خارج است آنست که فاقد هر مرغوبی و خائب هر مطلوبی اگر به نظر حکمت در اسباب آن حزن تأمل کند، و به کسانی که از آن مطلوب یا مرغوب محروم باشند و بدان حرمان قانع و راضی، اعتبار گیرد او را روشن شود که حزن نه ضروری بود و نه طبیعی، و جاذب و کاسب آن هراینه با حالت طبیعی معاودت کند و سکون و سلوت یابد. و ما مشاهده کرده ایم جماعتی را که به مصیبت اولاد و اعزه و اصدقا مبتلا شدند و احزان و همومی مجاوز از حد اعتدال بر ایشان طاری شد، و بعد از انقضای کمتر مدتی با سر ضحک و مسرت و فرح و غبطت آمدند و بکلی آن را فراموش کردند، و همچنین کسانی که به فقد مال و ملک و دیگر مقتنیات روزی چند به اصناف غم و اندیشه ناخوش عیش بودند پس وحشت ایشان به انس و تسلی بدل گشت. » و آنچه امیرالمؤمنین علی، رضی الله عنه، فرموده است: أصبر صبر الا کارم و الا تسل سلو البهائم هم منبی است از این معنی.
و عاقل اگر در حال خلق نظر کند داند که از ایشان به مصیبتی غریب و محنتی بدیع ممتاز نگردد، و اگر مرض حزن را که جاری مجرای دیگر اصناف رداءت است تمکن دهد عاقبت به سلوت گراید و ازان شفا یابد. پس به هیچ وجه مرضی وضعی به نزدیک او مرضی نشود و به رداءتی کسبی راضی نگردد. و باید که داند که حال و مثل کسی که به بقای منافع و فواید دنیاوی طمع کند حال و مثل کسی باشد که در ضیافتی حاضر شود که شمامه ای در میان حاضران از دست بدست می گردانند، و هر یکی لحظه ای از نسیم و رایحه آن تمتع می گیرد، و چون نوبت به او رسد طمع ملکیت دران کند و پندارد که او را از میان قوم به تملک آن تخصیص داده اند و آن شمامه به طریق هبت با تصرف او گذاشته تا چون ازو بازگیرند خجلت و دهشت با تأسف و حسرت اکتساب کند. همچنین اصناف مقتنیات ودایع خدای، تعالی، است که خلق را دران اشتراک داده است و او را، عزوجل، ولایت استرجاع آن هرگاه که خواهد و به دست هر که خواهد، و ملامت و مذمت و عار و فضیحت بر کسی که ودیعت به اختیار باز گذارد، و امل و طمع ازان منقطع دارد، متوجه نشود، بلکه اگر بدان طمع کند، و چون ازو بازگیرند دلتنگی نماید با استجلاب عار و ملامت کفران نعمت را ارتکاب نموده باشد، چه کمترین مراتب شکرگزاری آن بود که عاریت به خوشدلی با معیر دهند و در اجابت مسارعت نمایند، خاصه آنجا که معیر افضل آنچه داده بود بگذارد و اخس باز خواهد؛ و مراد به این افضل عقل و نفس است و فضایلی که دست متعرضان بدان نرسد و متغلبان را دران طمع شرکت نیفتد، چه این کمالات به وجهی که استرجاع و استرداد را بدان راه نبود به ما ارزانی داشته اند، و اخس و ارذل که از ما باز طلبند هم غرض رعایت جانب ما و محافظت عدالت در میان ابنای جنس است، و اگر به سبب فوات هر مفقودی حزنی به خود راه دهیم باید که همیشه محزون باشیم.
پس عاقل باید که در اشیای ضار مولم فکر صرف نکند، و چندانکه تواند از این مقتنیات کمتر گیرد، که المومن قلیل المؤونه، تا به احزان مبتلا نشود. و یکی از بزرگان گفته است: اگر دنیا را همین عیب بیش نیست که عاریتی است شایستی که صاحب همت بدان التفات ننمودی، چنانکه ارباب مروت از استعارت اصناف تجمل ننگ دارند.
و از سقراط پرسیدند که سبب فرط نشاط و قلت حزن تو چیست، گفت آنکه من دل بر چیزی ننهم که چون مفقود شود اندوهگن شوم.
علاج حسد: و حسد آن بود که از فرط حرص خواهد که به فواید و مقتنیات از ابنای جنس ممتاز بود، پس همت او بر ازالت از دیگران و جذب به خود مقصور باشد، و سبب این رذیلت از ترکب جهل و شره بود، چه استجماع خیرات دنیاوی که به نقصان و حرمان ذاتی موسومست یک شخص را محال باشد، و اگر نیز تقدیر امکان کنند استمتاع او بدان صورت نبندد، پس جهل به معرفت این حال، و افراط شره، بر حسد باعث شوند، و چون مطلوب حسود ممتنع الوجود بود جز حزن و تألم او طائلی حاصل نیاید، و علاج این دو رذیلت علاج حسد باشد، و از جهت تعلق حسد به حزن در این موضع ذکر او کرده آمد، و الا حمل حسد بر امراض مرکبه اولیتر باشد.
و کندی گوید حسد قبیح ترین امراض و شنیع ترین شرور است، و بدین سبب حکما گفته اند هر که دوست دارد که شری به دشمن او رسد محب شر بود، و محب شر شریر بود، و شریرتر ازین کسی بود که خواهد که شر به غیر دشمن او رسد، و هر که نخواهد که خیری به کسی رسد شر خواسته باشد به آن کس، و اگر این معامله با دوستان کند تباه تر و زشت تر بود، پس حسود شریرترین کسی باشد، و همیشه اندوهگن بود، چه به خیر مردمان غمناک باشد، و خیر خلق منافی مطلوب او بود، و هرگز خیر از اهل عالم مرتفع و منقطع نشود، پس غم و اندوه او را انقطاعی و انتهایی صورت نیفتد.
و تباه ترین انواع حسد نوعی بود که میان علما افتد، چه طبیعت منافع دنیاوی از تنگی عرصه و قلت مجال و ضیقی که لازم ماده است موجب حسد باشد، یعنی راغب را بالعرض تعلق ارادت به زوال مرغوب او از غیر عارض شود و اگرچه این معنی به نزدیک او بالذات مرضی نبود. و حکما دنیا را به گلیمی کوتاه که مردی دراز بالای بر خود افگند تشبیه کرده اند، چه اگر سر بدان پوشیده کند پای او برهنه شود، و اگر پای را محروم نگذارد سر مرحوم ماند؛ همچنین اگر شخصی به تمتع از نعمتی مخصوص شود دیگری ازان ممنوع باشد. و علم از این شایبه منزه است، چه انفاق و خرج ازان، و مشارکت دادن ابنای جنس در نفع ازان، مقتضی زیادت لذت و کمال تمتع بود، پس حسد دران از طبیعت شر مطلق خیزد.
و بدان که فرق باشد میان غبطت و حسد، چه غبطت شوق بود به حصول کمالی یا مطلوبی که از غیری احساس کرده باشد در ذات مغتبط، بی تمنی زوال آن ازو، و حسد با تمنی زوال بود ازو. و غبطت بر دو نوع بود: یکی محمود و دیگر مذموم. اما غبطت محمود آن بود که آن شوق متوجه به سعادات و فضایل باشد، و اما غبطت مذموم آن بود که آن شوق متوجه به شهوات و لذات باشد و حکم آن حکم شره بود.
اینست سخن در حسد؛ و هر که بر این جمله که شرح دادیم واقف شود، و آن را ضبط کند ضبطی تمام، بر او آسان بود علاج دیگر رذایل و معرفت اسباب آن و اعراضی که حادث شود.
مثلا در کذب، چون اندیشه کند و داند که تمییز انسان از حیوانات به نطق است، و غرض از اظهار فضیلت نطق اعلام غیر بود از امری که بران واقف نبود، و کذب منافی این غرض است، پس کذب مبطل خاصیت نوع بود، و سبب آن انبعاث بود بر طلب مالی یا جاهی، و فی الجمله حرص بر چیزی از این قبیل؛ و از لواحقش ذهاب آبروی و افساد مهمات و اقدام بر نمیمت و سعایت و غمز و بهتان و اغرای ظلمه بود.
و در صلف، چون اندیشه کند داند که سبب آن سلطان غضب بود و تخیل کمالی که در خود نیافته باشد، و از لواحق آن جهل به مراتب و، تقصیر در رعایت حقوق و، غلظ طبع و، لؤم و جور باشد، و در معنی صلف مرکب بود از عجب و کذب.
و در بخل، چون اندیشه کند داند که سبب آن خوف بود از فقر و احتیاج، یا محبت علو رتبت به مال، یا شرارت نفس و طلب عدم خیرات خلق را.
و در ریا، چون اندیشه کند داند که آن کذب بود هم در قول و هم در فعل.
فی الجمله چون حقیقت هر یک بشناسد و بر اسباب واقف شود، قمع آن اسباب و احتراز ازان بر منوال دیگر قبایح آسان شود بر طالب فضیلت. والله الموفق. تمت المقاله الاولی.