سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۵

گفتی که نخواهیم تو را گر بت چینی

ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی

بر آتش تیزم بنشانی بنشینم

بر دیدهٔ خویشت بنشانم ننشینی

ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی

ای بس که بپویی و مرا باز نبینی

با من به زبانی و به دل با دگرانی

هم دوست‌تر از من نبود هر که گزینی

من بر سر صلحم تو چرا جنگ گزینی

من بر سر مهرم تو چرا بر سر کینی

گویی دگری گیر مها شرط نباشد

تو یار نخستین من و بازپسینی