غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸۰ - فصل (آدمی در نفس اختیار خویش مضطر است)

همانا که گویی که این درجات توحید بر من مشکل است این را شرح باید کردن تا بدانم که همه از یکی چون بینند؟ و اسباب بسیار می بینم همه را یکی چون بینند؟ و آسمان و زمین و خلق را می بیند و این همه یکی نیست، بدان که توحید منافقان به زبان است و توحید عام به اعتقاد و توحید متکلم به دلیل، این سه فهم توانی کرد. اشکال در این توحید بازپسین است. اما توحید چهارم توکل را بدین حاجت نیست و توکل را توحید سیم کفایت است و این توحید چهارم در عبارت آوردن و شرح کردن کسی را که بدان نرسیده باشد دشخوار بود، اما در جمله این مقدار بدان که روا باشد که چیزهای بسیار باشد لکن آن چیزها را به یک دیگر نوعی از ارتباط بود که بدان ارتباط چون یک چیز شود. و چون در دیدار عارف آن وجه آید یکی دیده باشد و بسیاری ندیده باشد، چنان که در مردم چیزهای بسیارست از گوشت و پوست و سر و پای و معده و جگر و غیر آن، ولکن در معنی مردم یک چیز است تا باشد که کسی مردمی را داند و از تفاصیل اعضای وی با یاد نیاورد. اگر وی را گویند چه دیدی؟ گوید یک چیز بیش ندیدم. مردمی دیدم.

و اگر گویند از چه می اندیشی؟ گوید، از یک چیزی بیش نمی اندیشم. از معشوق خویش می اندیشم. پس همگی وی معشوق گردد و آن یک چیز بود، پس بدان که مقامی است که در معرفت که کسی که بدان رسد به حقیقت ببیند که هرچه در وجود است به یک دیگر مرتبط است و جمله چون یک حیوان است.

و نسبت اجزای عالم چون آسمان و زمین و ستارگان با یکدیگر چون نسبت اندامهای یک حیوان است با یک دیگر و نسبت عالم با مدبر آن، از وجهی نه از همه وجوه، چون نسبت مملکت تن حیوان است با روح وی که مدبر آن است و تا کسی این نشناسد که ان الله تعالی خلق آدم علی صورته، این در فهم وی نیاید. و در عنوان به چیزی از این اشارت کرده ایم و سخن کوتاه کردن در این اولیتر که این سلسله دیوانگان را بجنباند و کسی طاقت فهم این ندارد.

اما توحید سیم که آن توحید است در فعل شرحی دراز گفته ایم در کتاب احیا. اگر اهل آنی از آنجا طلب کن و آن مقدار که در اصل شکر گفته ایم اینجا کفایت است که بدانی که آفتاب و ماه و ستارگان و میغ و باد و هرچه از اسباب دانی همه مسخراند چون قلم در دست کاتب و هیچ به خود نمی باشند که ایشان را می جنبانند به وقت خویش و به قدر خویش چنان که می باید، پس حوالت کارها با ایشان خطاست همچون حوالت توقیع خلعت با قلم و با کاغذ، اما آنچه در محل نظر است اختیار حیوانات است که پنداری که به دست آدمی چیزی است و این خطاست که آدمی در نفس اختیار خویش مجبور و مضطر است چنان که گفته ایم که کار وی در بند قدرت است و قدرت مسخر نخواهد. پس چون قدرت مسخر ارادت است و کلید ارادت به دست وی نیست، پس هیچ چیز به دست وی نبود.

و تمامی این بدان بشناسی که بدانی که فعلی که به آدمی حوالت کنند بر سه وجه است: یکی آن که مثلا اگر پای بر آب نهد فرو شود، گویند آب را خرق بکرد و از یک دیگر جدا کرد. این را فعل طبیعی گویند. و دیگر آن که گویند آدمی نفس بزد و این را فعل ارادتی گویند. سیم آن که گویند سخن گفت و برفت. و این را فعل اختیاری گویند. اما آن فعل طبیعی پوشیده نیست که به وی نیست که چون وی بر روی آب حاضر خواهد آمد لابد است که از گرانی وی آب از هم شکافته شود و این نه به وی بود که اگر خواهد نه چنین بود، بلکه اگر سنگی بر روی آب نهی به آب فرو شود. فرو شدن نه فعل سنگ است.

اما فعل ارادتی چون نفس زدن است. چون تامل کنی همچنین است که اگر خواهد که نفس بازگیرد و اگرنه و کسی که قصد کند که سوزنی در چشم کسی زند از دور، به ضرورت آن کس چشم برهم زدن گیرد و اگر خواهد که نزند نتواند که وی را چنان آفریده اند که آن را ارادت به ضرورت پدید می آید در وی، چنان که وی را آفریده اند که به آب فرو شود چون بر آب ایستد. پس اضطرار آدمی در این هردو معلوم شد.

اما فعل اختیاری چون رفتن و گفتن، اشکال در این است که اگر خواهد کند و اگر نخواهد نکند، ولکن باید که بدانی که اگر خواهد آن وقت خواهد که عقل وی حکم کند که خیر تو در این است. این ارادت به ضرورت پدید آید و اعضا را جنبانیدن گیرد، هم چون چشم برهم زدن وقتی که سوزن از دور آید، لکن چون علم آن که سوزن ضرر چشم است و برهم زدن خیر است همیشه حاضر است و بر بدیهه معلوم است آن را به اندیشه حاجت نبود که بی اندیشه خود دانست که آن خیز است. از دانستن خیر در آن ارادت پدید آید و از آن ارادت قدرت به ضرورت در کار آید.

اینجا چون آن اندیشه شد هم بدان صفت گشت که آنجا بود و هم آن ضرورت پدید آمد، چه اگر کسی چوبی برگیرد، و کسی را می زند، او می گریزد به طبع، تا اگ به کنار بامی رسد و داند که جستن از آسانتر از چوب خوردن به جهد و اگر داند که آن عظیم تر است به ضرورت پای وی بایستد و طاعت ندارد که حرکت کند. که حرکت پای در بند ارادت است و ارادت در بند آن که بداند که آن بهتر است. و برای این است که کسی خویشتن را نتواند کشت اگرچه دست دارد و کار دارد که قدرت دست در بند ارادت است و ارادت در بند آن که عقل بگوید که این خبر توست و کردنی است. و عقل نیز مضطر است که چون آینه ای است که آنچه شناسد در وی صورت آن پدید آید. چون کشتن خود خیر نباشد عقل حکم نکند و آن ارادت پدید نیاید، مگر وقتی که در بلایی باشد که طاقت آن ندارد که کشتن از آن بهتر نباشد. پس این را فعل اختیاری از آن گفتند که خیر وی در تمیز پدید آید، وگرنه ضرورت این چون پدید آمد هم چون ضرورت نفس زدن و چشم برهم زدن است و ضرورت آن هم چون ضرورت به آب فرو شدن است.

و این اسباب در هم بسته است و حلقه های سلسله ها را اسباب بسیار است و شرح آن در کتاب احیا بگفته ایم، اما قدرت که در آدمی آفریده اند یکی از حلقه های آن سلسله است. از اینجا گمان برد که به وی چیزی است و آن خطای محض است که تعلق آن به وی بیش از این نیست که وی محل آن است و راهگذر آن است، پس وی راهگذر اختیار است که در وی می آفرینند و راهگذر قدرت و ارادت که در وی می آفرینند، پس چون درخت که از باد می جنبد و در وی قدرت و ارادت نیافریدند و وی را محل آن نساختند، به ضرورت آن را اضطرار محض نام کرده اند، چون ایزد تعالی آنچه کند قدرت وی در بند هیچ چیز نیست بیرون وی، آن را اختراع گفتند.

و چون آدمی نه چنین بود و نه چنان که قدرت و ارادت وی به اسبابی دیگر تعلق دارد که آن نه به دست وی بود، فعل وی مانند فعل خدای تعالی نبود تا آن را خلق و اختراع گویند و چون وی محل قدرت و ارادت بود که به ضرورت در وی می آفرینند مانند درخت نبود تا فعل وی را اضطرار محض گویند، بل قسمی دیگر بود وی را نام دیگر طلب کردند و آن را کسب گفتند. و از این جمله معلوم شد که اگر چه ظاهرا کار آدمی به اختیار وی است، لکن خود در نفس اختیار خوش مضطر است، اگر خواهد و اگر نخواهد، پس به دست وی چیزی نیست.