بدان که این علاج مرکب است از علم و عمل:
اما علم آن است که اول سبب بخل شناسی که هر بیماری که سبب وی بدانی، علاج آن بتوان کرد. و سبب وی دوستی شهوتهاست که بی مال به وی نتوان رسید و به امید زندگانی دراز که اگر بخیل بداند که زندگانی وی یک روز یا یک سال بیش نمانده است، خرج بر وی آسانتر شود، مگر که فرزند دارد که بقای فرزند همچون بقای خود داند و بخل وی محکمتر شود.
و برای این گفت رسول (ص) که: «فرزندکان بخیلی و بددلی و جهالت است» و وقتی باشد که از دوستی مال شهوتی باطل تولد کند یا برای شهوت مال خود عین مال معشوق وی شود و نیز بسیار بود که چندان که به زید ما دارد و ضیاع و اسباب و دخل ضیاع که وی را و زن و فرزند وی را تا به قیامت بسنده است، بیرون نقد بسیار که دارد و اگر بیمار شود خود را علاج نکند و زکوه بندهد و نگاهداشتن زر اندر زمین شهوت وی بود. باز آن که داند که بمیرد و دشمنان وی ببرند، ولیکن بخیل وی را از خرج کردن مانع بود و این بیماری عظیم است که کمتر علاج پذیرد.
و اکنون چون سبب بشناختی، علاج دوستی شهوات به قناعت توان کرد به اندکی و صبر بر ترک شهوات تا از مال مستغنی شود و علاج امید زندگانی بدان کند که از مرگ بسیار اندیشد و اندر هم تا این خود نگردد که چگونه غافل و بی خبر مردند و حسرت بردند و مال دشمنان قسمت کردند. و بیم درویشی فرزندان را بدان علاج کند که بداند که آن که ایشان را بیافرید، روزی ایشان هم بدیشان تقدیر کرد و اگر تقدیر به درویشی کرده است، به بخیلی وی توانگر نشوند، لیکن آن مال را ضایع کنند و اگر توانگری تقدیر کرده است، از جای دیگر به دست آورند. و می بیند که بسیار توانگرند که از پدر هیچ میراث نیافتند و بسیار کسان میراث یافتند و همه ضایع کردند. و بداند که اگر فرزند مطیع حق تعالی بود خود وی را کفایت کند، و اگر نه درویشی مصلحت دین و دنیای وی باشد تا مال اندر فساد به کار نبرد.
و دیگر آن که در اخبار که مذمت بخل و مدح سخا آمده تامل کند و بیندیشد که جای بخیل جز آتش نیست، اگر چه طاعت بسیار دارد و او را چه فایده خواهد بود از مال پیش از آن که خود را از دوزخ و ناخشنودی حق تعالی باز خرد؟ و دیگر اندر حال بخیلان تامل کند که چگونه بر دلها گران باشد و همگنان ایشان را دشمن دارند و مذمت کنند باید که بداند که وی نیز اندر چشم مردمان همچنان گران و خسیس و حقیر باشد. این است علاجهای علمی چون در این تامل کند تمام. اگر بیماری بی حد نیست چنان که علاج بپذیرند، رغبت خرج اندر وی حرکت کند باید به عمل مشغول شود و خاطر اول نگاه دارد و زود خرج کردن گیرد.
ابوالحسن بوشنجی در طهارت جای مریدی را آواز داد که پیراهن من گیر و به درویش ده گفت، «چرا صبر نکردی تا بیرون آمدی؟» گفت، «ترسیدم که خاطری دیگر در آید که از آن منع کند». و ممکن نبود که بخیلی بشود الا به دادن مال، و چنان که عاشق از عشق نرهد تا سفری نکند که از معشوق جدا شود، علاج عشق مال هم جدا شدن است از مال. و به حقیقت اگر در دریا اندازد و از عشق وی برهد اولیتر از آن که به بخیلی نگاه دارد.
و از حیله ها و علاج های لطیف یکی آن است که خویشتن به نام نیکو فریفته کند و گوید، «خرج کن تا مردمان تو را سخی دانند و نیکو گویند. شره ریا و جاه را بر شره مال مسلط کند تا چون از وی برهد آنگاه ریا را علاج کند. چنان که کودکان را از شیر باز کنند و به چیزی سکوت دهند که وی دوست دارد تا اندر مشغولی آن شیر را فراموش کند. و این طریقی نیک است اندر خباثت اخلاق که صفتی را بر صفتی مسلط بکند تا به قوت آن از وی برهد. و این همچنان بود که خون از جامه به آب نشوید، به بول بشوید تا آن را بشوراند و ببرد. آنگاه بول به بشوید.
و هر که بخل به ریا ببرد پلیدی به پلیدی شسته باشد، لیکن چون بر ریا قرار نگیرد، سود کرده باشد، بلکه اگر بر ریا قرار گیرد هم سود کرده باشد، اگر چه بخل و رعونت ثنای نیکو هر دو از کوی بشریت است، ولیکن اندر کوی بشریت نیز گلخن است و گلشن است و بخل گلخن کوی بشریت است و سخاوت به ریا گلشن کوی بشریت است و سخاوت برای ریا حرام است که ریا در عبادت حرام ست و بس و دادن و داشتن لله را از کوی بشریت بیرون است و محمود تمام این است، پس بخیل را نرسد که اعتراض کند که فلان خرج به ریا همی کند که خرج به ریا نیکوتر از امساک و بخل بی ریا، که اندر گلشن بودن نیکوتر که اندر گلخن بودن.
علاج بخل این است که گفته آمد دادن به تکلف و رنج پیشه گیر تا آنگاه که طبع گردد. بعضی از شیوخ علاج مریدان بدان کرده اند که هیچ کس را بنگذاشتندی که زاویه جدا داشتی و دل بر آن بنهادی. چون دیدی که دل بر آن بنهاد، وی را با زاویه دیگر فرستادی و زاویه وی به دیگری بخشیدی و اگر دیدی که کفش نو در پای کردی که دل وی باز نگریستی، گفتی تا به دیگری دادی.
و رسول (ص) شراک نعلین نو بکرد. آنگاه در نماز چشم وی بر آن افتاد، گفت، «آن کهنه باز آورید» و آن نو بیرون کرد. و چون چنین کرد معلوم شد که گسستگی دل را از مال هیچ علاجی نیست جز به جدا کردن از خود تا دست از مال فارغ نباشد دل فارغ نبود. و از این بود که درویش فراخ دل بود. چون مال بر وی جمع شد لذت جمع بشناسد و بخیل گردد. و هرچه نباشد دل از آن فارغ بود.
یکی پادشاهی را قدحی پیروزه مرصع به جواهر هدیه داد چنان که اندر جهان نظیر آن نبود. حکیمی حاضر بود. گفت، «چگونه همی بینی ای حکیم؟» گفت، «همی بینم که مصیبتی است یا درویشی». گفت، «پیش از این هردو ایمن بودی. اگر بشکند مصیبتی است که آن را مثل نیست و اگر بدزدند درویشی و حاجتی تا آنگاه که با دست آید. آنگاه اتفاق افتاد که بشکست. عظیم رنجور شد و گفت، «حکیم راست گفت».