بدان که ولایت داشتن کار بزرگی است و خلافت حق است در زمین چون بر سبیل عدل بود. و چون از عدل و شفقت خالی بود خلافت ابلیس لعنته الله هیچ سبب فساد عظیمتر از ظلم والی نیست. و اصل ولایت داشتن علم و عمل است و علم ولایت دراز است. اما عنوان علمها آن است که والی باید که بداند که او را بدین عالم برای چه آوردهاند و قرارگاه او چیست و دنیا منزلگاه اوست نه قرارگاه او. و او بر صورت مسافری است که رحم مادر بدایت منزل اوست و لحد گور نهایت او. و هر سالی و هر ماهی و روزی که میگذرد از عمر او، چون مرحلهای است که بدان نزدیک میشود به قرارگاه خود و هرکه را به قنطرهای گذر باید کرد. چون به عمارت قنطره روزگار به سر برد و منزلگاه فراموش کند بیعقل بود و عاقل آن بود که در منزل دنیا جز به زاد راه مشغول نشود و از دنیا به قدر ضرورت و حاجت قناعت کند. و هرچه بیش از آن بود همه زهر قاتل بود و به وقت مرگ خواهد که همه خزاین او پر خاکستر بود، پس هرچند جمع بیش کند درد و حسرت بیش بود و نصیب او جز به قدر کفایت نبود و باقی همه وزر و بال آن جهان باشد و در وقت مرگ جان کندن بر او سختتر بود، و این آن وقت بود که حلال بود و اگر از حرام بود خود عذاب و عقوبت بر این حسرت بگذارد.
و ممکن نیست از شهوات دنیا صبر کردن الا به ورع، ولیکن چون ایمان درست بود بدانکه به سبب این لذت که روزی چند باشد و منغّص و مکدّر بود، لذات آخرت فوت خواهد شد. و آن پادشاهی بینهایت است که هیچ کدورت را بدان راه نیست. صبر کردن روزی چند آسان بود همچنان که کسی معشوقی دارد با او گویند اگر امشب نزدیک او شوی هرگز او را نبینی و اگر امشب صبر کنی هزار شب او را به تو تسلیم کنیم بیرقیب و بینگاهبان، اگرچه عشق به افراط بود، صبر یک شب بر او آسانتر شود بر امید هزار شب.
و مدّت دنیا هزار یک آخرت نیست، بلکه خود هیچ نسبت ندارد که آن را نهایت نیست. و دراز ابد در وهم نیاید. چه اگر تقدیر کنی که هفت آسمان و زمین پر گاورس کنی و به هر هزار سال مرغی از آن یک دانه برگیرد آن جمله گاورس برسد و از ابد هیچ چیز نرسد. پس از عمر آدمی، اگر به مثل صد سال بزید و روی زمین شرقا و غربا او را مسلم شود و صافی بی منازعی، آنرا چه قدر باشد در جنب عمر آخرت بینهایت پس چون هر کسی را از دنیا اندکی مسلم باشد و آن نیز منغص و مکدر بود و در هرچه بود بسیار خسیسان منازع او باشند، چه واجب کنند که پادشاهی را بر این کار خسیس و منغص بفروشد؟
این معنی باید که والی و غیر والی بر دل خود تقریر میکند تا بر وی آسان شود روزی چند صبر کردن از شهوت دنیا و شفقت بردن بر رعیت و نیکو داشتن بندگان خدای و خلیفتی پادشاه اکبر به جای آوردن. چون این بدانست، باید که به ولایت داشتن مشغول شود، چنان که فرمودهاند، نه بر آن وجه که صلاح دنیا باشد که هیچ عبادت و قربت نزد خدای بزرگتر از ولایت با عدل نیست. رسول (ص) گوید، «یک روز از عمر سلطان عادل فاضلتر از عبادت شصت ساله بر دوام». و آن هفت کس که در خبر است که فردا در سایه حق تعالی باشند، اول سلطان عادل است. و رسول (ص) گفت، «سلطان عادل را هر روز عمل شصت صدیق مجتهد در عبادت رفع کنند و به آسمان برند». و گفت، «دوستترین و نزدیکترین به خدای امام عادل است. و دشمنترین و معذبترین امام جابر است». و گفت، «بدان خدای که نفس محمد به ید قدرت اوست که هر روزی والی عادل را چندان عمل رفع کنند که عمل جمله رعیت او باشد و هر نمازی از آن او به هفتاد هزار نماز دیگران برگیرند». چون چنین بود، چه غنیمت بیش از آن که ایزد تعالی کسی را منصب ولایت دهد و او را خلیفه و نایب خود سازد تا یک ساعت او به عمر دیگران برآید؟ چون کسی حق این نشناسد و به ظلم و هوا و شهوت راندن مشغول باشد، معلوم بود که مستحق سخط گردد و این عدل بدان راست آید که ده قاعده نگاه دارد.
قاعده اول
آن که در واقعهای که او را پیش آید تقدیر کند که او رعیت است و دیگری والی. هرچه خود را نپسندد هیچ مسلمان را نپسندد و اگر پسندد غش و خیانت کرده باشد در ولایت داشتن. روز بدر رسول (ص) در سایه بود، جبرئیل آمد و گفت، «خدای میگوید، تو در سایهای و یاران تو در آفتاب؟» بدین قدر با او عتاب کردند. و رسول (ص) گفت، «هرکه خواهد که از دوزخ خلاص یابد و در بهشت قرار گیرد، باید که مرگ او را دریابد بر کلمه لااله الاالله. و بدانکه هرچه خود را نپسندد هیچ مسلمان را نپسندد». و گفت، «هرکه بامداد برخیزد و او را جز خدای همّتی دیگر باشد، نه مرد خدای است، و اگر از کار مسلمانان و تیمار داشت ایشان خالی بود از جمله ایشان نیست».
قاعده دوم
آنکه انتظار ارباب حاجات بر درگاه خود خوار ندارد و از خطر آن حذر کند و تا مسلمانی را حاجتی میباید به هیچ عبادت نافله مشغول نشود که گزاردن حاجات در همه نوافل فاضلتر. یک روز عمر عبدالعزیر کار خلق میگزارد تا وقت نماز پیشین. مانده و ضجر شده بود. در خانه شد تا یک ساعت برآساید. پسر او گفت، «چه ایمنی که نه این ساعت مرگ دررسد و کسی بر درگاه تو منتظر حاجتی بود و تو مقصر باشی در حق او؟» گفت، «راست میگویی». در حال برخاست و بیرون شد.
قاعده سیم
آنکه خویشتن عادت نکند که به شهوات مشغول شود، بدانکه جامه نیک پوشید و طعام خوش خورد، بلکه در همه چیزها باید که قناعت نگاه دارد که بیقناعت عدل ممکن نشود.
عمر خطاب رضی الله عنه سلمان را پرسید که چه میشنوی از احوال من که آن را کارهای؟ گفت، «شنیدم که به یک بار دو نانخورش بر خوان مینهی و دو پیراهن داری، یکی روز را و یکی شب را». گفت، «جز این نیز هست؟» گفت، «نه».
قاعده چهارم
آن که بنای همه کارها تا تواند بر رفق نهد نه به عنف. رسول (ص) گفت، «والی که با رعیت رفق کند فردا با او رفق کنند»، و دعا کرد و گفت، «بارخدایا هر والی که با رعیت رفق ورزد تو با او رفق کن و هرکه عنف کند تو با او عنف کن». و گفت، «نیکو چیزی است ولایت، کسی را که به حق آن قیام کند، و بد چیزی است ولایت، کسی را که در آن تقصیر کند».
و هشام بن عبدالملک از خلفا بود. از ابوحازم که از جمله علمای بزرگ بود پرسید، «چیست تدبیر نجات در این کار؟» گفت، «آن که هر درمی که بستانی از جایی بستانی که حلال بود و جایی بنهی که حق بود». گفت، «آن که طاقت دوزخ ندارد و بهشت دوستتر دارد».
قاعده پنجم
آن که جهد کند تا همه رعیت از او خشنود باشند با موافقت شرع به هم، رسول (ص) گوید، «بهترین ائمه آنند که شما را دوست دارند و شما ایشان را دوست دارید و بدترین آنند که شما را دشمن دارند و لعنت کنند و شما ایشان را لعنت کنید و دشمن دارید». و باید که والی بدان غره نشود که هرکه بدو رسد بر او ثنا گوید، پندارد که از او خشنودند که آن هم از بیم بود، بلکه باید که معتمدان را فرا کند تا تجسس میکنند و احوال او از خلق میپرسند که عیب خود از زبان مردمان توان داشت.
قاعده ششم
آن که رضای هیچ طلب نکند بر خلاف شرع که هرکه از مخالفت شرع ناخشنود باشد آن ناخشنودی او را زیان نخواهد داشت. عمر خطاب گوید، «هر روز که خیزم یک نیمه خلق از من ناخشنود باشند و لابد هرکه انصاف از وی بستانند ناخشنود بود، پس هر دو را خشنود نتوان کرد. و جاهل کسی بود که برای رضای خلق رضای حق فرو نهد». معاویه نبشت به عایشه که مرا وصیت کن و پند مختصر ده. عایشه نبشت که از رسول شنیدم که هرکه خشنودی خدای جوید به ناخشنودی خلق، خدای از او خشنود شود و خلق را از او خشنود گرداند و هرکه خشنودی خلق جوید، خدای ناخشنود شود و خلق را از او ناخشنود گرداند.
قاعده هفتم
آن که بداند که خطر ولایت داشتن صعب است و کار خلق خدای نیک کردن عظیم است و هرکه توفیق یابد که بدان قیام نماید سعادتی یافت که ورای آن هیچ سعادتی نبود، و اگر تقصیر کند شقاوتی یافت که کس مثل آن نبیند.ابن عباس رضی الله عنه گوید، «یک روز رسول (ص) را دیدم که بیامد و حلقه در کعبه بگرفت، و در خانه قومی بودند از قریش. پس گفت که ائمه و سلاطین از قریش باشند مادام که سه کار میکنند: چون از ایشان رحمت خواهند رحمت کنند، چون حکم خواهند عدل کنند و آنچه بگویند و هرکه چنین نکند، لعنت خدای و فریشتگان و جمله مردمان بر او باد و خدای از او نه فریضه قبول کند و نه سنت». پس بنگر که چگونه کاری عظیم بود که سبب آن هیچ عبادت قبول نکنند.
و رسول (ص) گفت، «هرکه میان دو کس حکم کند و ظلم کند، لعنت خدای بر ظالم باد». و گفت، «سه کس است که فردا شاه به ایشان ننگرد: سلطان دروغزن و پیر زالی و گدای متکبر». و گفت یاران خود را که زود بود که جانب مشرق و مغرب فتح اوفتد و ملک شما گردد. عاملان آن نواحی در آتش باشند، الا آن که از حرام بپرهیزد و راه فتوی گیرد و امانت به جای آرد. و گفت، «هیچ بنده نیست که خدای تعالی بندگان خود بدو بسپارد و او با ایشان خیانت کند و شفقت و نصیحت به جای نیاورد که نه خدای تعالی بهشت بدو حرام گرداند». و گفت، «هر آنکسی که او را بر مسلمانان ولایت دادند و ایشان را چنان نگاه ندارد که اهل بیت خویش را، گو جای خویش از دوزخ فراگیر».
و گفت، «دو کس فردا از امت من از شفاعت محروم ماند: یکی سلطان ظالم و دوم مبتدع که غلو کند در دین تا از حد بیرون گذرد». و گفت، «عذاب صعبترین در روز قیامت سلطان ظالم راست». و گفت، «پنج کساند که خدای با ایشان به خشم باشد، اگر خواهد در این جهان خشم خود بر ایشان براند و اگر نه قرارگاه ایشان آتش بود: یکی امیر قومی که حق خویش از ایشان بستاند و انصاف ایشان از خود بندهد و ظلم از ایشان بازندارد و دیگر پیشرو قومی که ایشان او را طاعت دارند و او میان قوی و ضعیف سویت نگاه ندارد و سخن به میل گوید و دیگر مردی که زن و فرزند خویش را به طاعت خدای نفرماید و کارهای دین بر ایشان نیاموزد و باک ندارد که ایشان را طعام از هرجایی دهد و دیگر مردی که مزدوری فراگیرد و کار او تمام بکند و مزد او تمام بندهد و دیگر مردی که در کابین بر زن خود ظلم کند».
و عمر خطاب رضی الله عنه خواست که بر جنازهای نماز کند. یکی فراپیش شد و نماز کرد. چون دفن کردند دست بر گور او نهاد و گفت، «بارخدایا، اگر عذابش کنی باشد که به تو عاصی شده باشد و اگر رحمت کنی محتاج رحمت توست. خنک تو ای مرد که نه امیر بودی و نه عریف و نه کاتب و نه عوان و نه جایی». آنگاه از چشم ناپدید شد، عمر بفرمود تا او را طلب کردند. نیافتند. گفتند، «آن خضر بود».
رسول (ص) گفت، «وای بر امیران، وای بر عریفان، وای بر امینان. اینها کسانی باشند که در قیامت خواهند که به ذوابه خویش از آسمان آویخته بودندی و هرگز عمل نکردندی». و گفت، «هیچکس را برده کس ولایت ندهند که نه روز قیامت او را می آرند دست بغل برکشیده. اگر نیکوکار مرده باشد رها کنند و اگر نه علتی دیگر درافزایند».
و عمر گفت، «وای بر داور زمین از داور آسمان. روزی که او را بیند، مگر آن داد بدهد و حق بگزارد و به هوا حکم نکند و جانب خویشان خود نگاه ندارد و به بیم و امید حکم نکند، لیکن از کتاب خدای آینه سازد و پیش چشم خود بنهد و بدان حکم میکند». و رسول (ص) گفت، «روز قیامت والیان را بیارند، ایشان را گویند شما شبانان گوسفندان من بودید و خزانهداران ولایت و مملکت زمین بودید. چرا کسی را که حد زدید و عقوبت کردید بیش از آن کردید که من فرمودم؟ گویند بارخدایا از خشم آن که تو را خلاف کردند. پس گویند، چرا خشم شما از خشم من بیش باشد؟ و دیگری را بیارند و او را گویند چرا حد کم زدی؟ گوید بارخدایا مرا بر او رحمت آمد، گوید چرا باید که رحمت تو بیش از رحمت من باشد؟ و هردو را بگیرند، هم آن را که افزوده و هم آن را که کاسته و گوشههای دوزخ به ایشان بیاکنند».
حذیقه گوید، «من بر هیچ والی ثنا نگویم، نه آن که نیک بود و نه آن که بد بود. از او پرسیدند که چرا؟ گفت، زیرا که از رسول (ص) شنیدم که فردای قیامت همه والیان را بیارند و هم آن که ظالم بوده باشد و هم آن که عادل بوده باشد و همه را بر صراط بدارند و صراط را فرمایند تا ایشان را بیفشاند. یک افشاندن که هرکه در حکم جور کرده باشد یا در قضای حکومات رشوت ستده باشد یا گوش زیاده فرایک خصم داشته باشد، همه بیوفتند و میروند و تا هفتاد سال به دوزخ فرو شوند تا به قرارگاه خود رسند».
و در خبر است که داوود پیغمبر (ع) متنکّر رفتی، چنان که کس ندانستی که وی است. بیرون آمدی و هرکه را دیدی از سیرت و زیست و معاش داوود میپرسیدی. روزی جبرئیل بر صورت مردی پیش او آمد. داوود از او نیز پرسید. جواب داد که نیکمردی است، اگر نه آن بودی که طعام از بیت المال میخوردی نه از دسترنج خود. او با محراب شد و میگریست و میگفت، «بارخدایا مرا پیشه و حرفتی بیاموز که از دسترنج خود خورم». حق تعالی جل جلاله او را زرهگری بیاموخت.
و عمر خطاب به جای عسس خود شب میگردید تا هر کجا خللی بیند به تدارک آن مشغول شود و گفت، «اگر گوسفندی گرکن بر کناره فرات بگذرانند و روغن درنمالند، ترسم که در روز قیامت که روز حساب است مرا از آن بازپرسند». و باز آن که احتیاط و عدل او چنین بود که هیچ آدمی بدان نتواند رسید. عبدالله بن عمروعاص گوید، «من دعا کرده بودم که خدای تعالی در خواب عمر را فرا من نماید. پس از دوازده سال او را به خواب میآمد که چون کسی که غسل کرده غسل کرده باشد و ازار به خویشتن فراگرفته. گفتم یا امیر المومنین، چون یافتی خدای را؟ گفت یا عبدالله، چند است که از نزدیک شما بیامدهام؟ گفتم دوازده سال. گفت: تا اکنون در حساب بودم و بیم آن بود که کار من تباه ود (؟شود)، اگر نه آن بودی که رحمت او بودی. عمر چنین بود که در عالم از اسباب ولایت ذرهای بیش نداشت».
و بزرجمهر رسولی فرستاد تا بنگرد که این چگونه مرد است و سیرت وی چیست. چون به مدینه رسید گفت، «این ملک شما کجاست؟» گفتند، «ما را ملک نیست. ما را امیری است.» به دوازده بیرون شد. وی را دید در آفتاب خفته بر زمین و دره زیر سر نهاده و عرق از پیشانی وی رفته چنان که زمین تر شده بود. چون آن حال بدید بر دل وی عظیم اثر کرد که کسی همه ملوک عالم از وی بیقرار باشند و وی چنان باشد. پس گفت، «عدل بکردی، لاجرم ایمن بخفتی و ملک ما جور کرد، لاجرم همیشه ترسان باشد. گواهی دهم که دین حق دین شماست و اگر آن است که به رسولی آمدهام در حال مسلمان شدمی و اکنون خود پس از این باز آیم و مسلمان شوم.»
پس خطر ولایت این است و علم این دراز است و والی بدان سلامت یابد که همیشه به علمای دیندار نزدیک بود تا راه دین وی را میآموزند و خطر این کار بر وی تازه میدارند.
قاعده هشتم
آن که تشنه باشد همیشه به دیدار علمای دیندار و حریص بود بر شنیدن نصیحت ایشان و حذر کند همیشه از علمای حریص بر دنیا که وی را عشوه دهند و بر وی ثنا گویند و خشنودی وی طلب کنند تا از آن مردار حرام که در دست وی است چیزی به مکر و حیله به دست آرند. و عالم دیندار آن بود که به وی طمع نکند و انصاف وی بدهد، چنان که شقیق بلخی به نزدیک هرون الرشید شد. گفت، «تویی شقیق زاهد؟» گفت، «شقیق منم اما زاهد نه.» گفت، «مرا پند ده.» گفت، «خدای تعالی تو را به جای صدیق نشانده است و از تو صدق درخواهد چنان که از وی و به جای فاروق نشانده است و از تو فرق درخواهد میان حق و باطل چنان که از وی و به جای ذوالنورین نشانده است و از تو شرم و کرم درخواهد چنان که از وی و به جای امیرالمومنین علی مرتضی (ع) بنشانده است و از تو علم و جود و عدل درخواهد چنان که از وی.» گفت، «بیفزای در پند.» گفت، «خدای تعالی را سرایی است که آن را دوزخ گویند. از تو دربان آن سرای ساخته است و سه چیز به تو داده است: مال بیت المال و شمشیر و تازیانه و گفته است خلق را بدین سه چیز از دوزخ بازدار. هر حاجتمندی که به نزدیک تو آید این مال از وی بازمگیر و هرکه فرمان خدای را خلاف کند بدین تازیانه وی را ادب کن و هرکه کسی را به ناحق بکشد وی را بدین شمشیر بکش به دستوری ولی وی، اگر این نکنی پیشرو در دوزخ تو باشی و دیگران از پی تو میآیند.» گفت، «زیادت کن و پند ده.» گفت، «چشمه تویی و عمال در عالم جویاند. اگر چشمه روشن بود تیرگی جویها زیان ندارد و اگر تاریک بود به روشنیِ جویها هیچ امید نبود.»
و هرون الرشید با عباس که از جمله خواص وی بود به نزدیک فضیل عیاض میشد. چون به در خانه رسید قرآن میخواند. بدین آیت رسیده بود که «ام حسب الذین اجتر حواالسیئات ان نجعلهم کالذین آمنوا و عملوا الصالحات، سواء محیاهم و مماتهم، ساء ما یحکمون؟!» معنی آن است که پنداشتند کسانی که کارهای بد کردند که ما ایشان را برابر داریم با کسانی که ایمان آوردند و کارهای نیک کردند؟ بد حکمی بود که ایشان کردند. پس گفت، «در بزن.» عباس در بزد و گفت، «امیر المومنین در را باز کن.» گفت، «امیرالمومنین نزدیک من چه کند؟» گفت، «امیر المومنین را طاعت دار.» پس در باز کرد. شب بود. چراغ را بکشت. هارون در تاریکی دست گرد میبرآورد تا دستش به وی بازآمد. گفت، «آه از این دست بدین نرمی، اگر از عذاب نجات یابد!» آنگاه گفت، «یا امیر المومنین، جواب خدای تعالی را ساخته باش روز قیامت که تو را با هریک مسلمانی یک یک بایستاند و انصاف از تو طلب کند.» هارون به گریستن افتاد. عباس گفت، «خاموش باش که بکشتی امیر المومنین را!» گفت، «یا هامان تو و قوم تو وی را هلاک کردید و مرا می گویی بکشتی وی را؟» هرون گفت که تو را هامان از آن میگوید که مرا برابر فرعون نهاد. پس هزار دینار در پیش وی بنهاد که این حلال است از مهر مادرم. گفت، «تو را میگویم از آنچه داری دست بدار و به خداوندان ده. تو به من میدهی؟» و از پیش وی برخاست و برفت.
و عمر بن عبدالعزیز مر محمد بن کعب قرطی را گفت، «صفت عدل مرا بگوی.» گفت، «از مسلمانان هر که از تو کهتر است او را پدر باش و هرکه مهتر است وی را پسر باش و هرکه همچون توست او را برادر باش و عقوبت هرکسی در خور نگاه و قوت وی کن و زنهار تا به خشم یک تازیانه نزنی که آنگاه جای تو دوزخ بود».
و یکی از زهاد به نزدیک خلیفه روزگار شد، گفت، «مرا پندی ده.» گفت، «من به سفر چین رفته بودم، ملک آنجا را گوش کر شده بود، میگریست عظیم و میگفت نه از این میگریم که شنوایی من به خلل شد، لیکن از آن میگریم که مظلوم بر در من فریاد کند و من نشنوم، ولیکن چشم برجاست، منادی کنند تا هرکه تظلم خواهد کرد جامه سرخ پوشد. پس هر روزی بر پیلی نشستی و بیرون آمدی و هرکه جامه سرخ داشتی وی را بخواندی. یا امیر المومنین! این در کیش کافری بود که شفقت بر بندگان خدای تعالی چنین می برد و تو مؤمنی و از اهل بیت رسولی، نگاه کن تا شفقت تو چگونه است؟»
و ابوقلابه به نزدیک عمر عبدالعزیز شد. گفت، «مرا پند ده.» گفت، «از روزگار آدم تا امروز هیچ خلیفه نمانده است مگر تو.» گفت، «بیفزای.» گفت، «نخستین خلیفه که بخواهد مزد تو خواهی بود.» گفت، «بیفزای».گفت، «اگر خدای تعالی با تو بود از چه ترسی و اگر با تو نبود به چه پناه کنی؟ گفت، «بسنده است این که گفتی.»
سلیمان بن عبدالملک خلیفه بود. یک روز اندیشه کرد که در این دنیا چندین تنعم کردم حال من به قیامت چگونه بود؟ کسی بر بوحازم فرستاد که عالم و زاهد روزگار بود و گفت، «از آنچه روزه بدان گشایی مرا چیزی فرست.» پارهای سبوس بریان کرده به وی فرستاد و گفت، «من به شب از این خورم.» سلیمان چون بدید بگریست و بر دل وی عظیم کار کرد و سه روز روزه داشت که هیچ چیز نخورد و سوم شب بدان روزه بگشاد. چنین گویند که آن شب با اهل صحبت کرد. پسر وی عبدالعزیز پدید آمد و از وی عمر عبدالعزیز که یگانه جهان بود در عدل و مانند عمر خطاب بود و گفتند که آن از برکات آن نیت نیکو بود که از آن طعام خورده بود.
عمر عبدالعزیز را گفتند که سبب توبه تو چه بود؟ گفت، «روزی غلامی را زدم. گفت یاد کن از آن شبی که بامداد وی قیامت خواهد بود. و آن بر دل من اثر کرد.»
و هرون الرشید را یکی از بزرگان دید که در عرفات پای برهنه و سر برهنه بر زیر سنگریزه ایستاده بود و دست برداشته میگفت، «بارخدایا! تو تویی و من منم. کار من آن است که هر زمان به سر گناه شوم. و کار تو آن که هر زمان به سر مغفرت شوی. بر من رحمت کن.» بزرگان گفتند، «بنگرید که جبار زمین پیش جبار هفت آسمان و زمین چه زاری میکند.»
و عمر عبدالعزیز با بوحازم گفت، «مرا پند ده.» گفت، «بر زمین خسب و مرگ فراسرنه و هرچه روا داری که مرگ تو را دریابد گناه دار و هرچه روا نداری از آن دور باش که باشد که خود مرگ نزدیک باشد».
پس باید که صاحب ولایت این حکایت پیش چشم دارد و این پندها که دیگران را دادهاند بپذیرد و عالمی را که بیند از وی طلب پند کند و هرکه ایشان را بیند پند از دست ندهد و کلمه حق بازنگیرد و ایشان را غرور ندهد که با ایشان در آن مظلمت شریک باشد.
قاعده نهم
آن که بدان قناعت نکند که خود از ظلم دست بدارد، لیکن عاملان و نایبان و چاکران خویش را مهذب کند و به ظلم ایشان رضا ندهد که وی را از ظلم ایشان بپرسند و ایشان را از ظلم وی نپرسند.
عمر خطاب نامه نوشت به ابوموسی الاشعری و وی عامل او بود که اما بعد، نیکبختترین رعیتدار آنکسی است که رعیت بدو نیکبخت است و بدبختترین کسی است که رعیت بدو بدبخت است و زینهار تا فراخ نروی که عمال تو آنگاه همچنان کنند آنگاه مثل تو چون ستوری باشد که سبزه بیند و بسیار بخورد تا فربه شود و آن فربهی سبب هلاک وی گردد که بدان سبب وی را بکشند و بخورند و در توریه است که هر ظلم که از عامل سلطان برود و خاموش باشد، این ظلم وی کرده باشد و مأخوذ بود بدان و باید که والی بداند که هیچ کس مغبونتر و بیعقلتر از آن نباشد که دین و آخرت خویش به دنیای دیگران بفروشد و همه عمال و چاکران، خدمت برای آن نصیب دنیای خویش کنند و ظلم را در چشم والی آراسته کنند وی را به دوزخ فرستند. و ایشان به غرض خویش رسند و کدام دشمن بود عظیمتر از آن که در هلاک تو سعی کند برای درمی چند که به دست آرد؟
و در جمله، در رعیت عدل نگاه ندارد کسی که عمال و چاکران خویش را بر عدل ندارد و این نکند الا کسی که پیشتر در درون تن خویش عدل نگاه دارد و عدل آن بود که ظلم شهوت و غضب از عقل باز دارد تا ایشان را اسیر عقل و دین گرداند نه عقل و دین را اسیر ایشان. و بیشتر خلق آنند که عقل را کمر خدمت بربسته دارند برای شهوت و غضب یا حیلهای استنباط میکنند تا شهوت و غضب به مراد خویش رسند. و عقل از جوهر فریشتگان است و از لشکر خدای تعالی است و شهوت و غضب لشکر ابلیس است. کسی که لشکر خدای را تعالی در دست لشکر ابلیس اسیر کند، بر دیگران عدل چون کند؟ پس آفتاب عدل اول در سینه پدید آید، آنگاه نور آن به اهل خانه و خواص سرایت کند، آنگاه شعاع آن بر عیب رسد، هرکه بی آفتاب شعاع چشم دارد طلب محال کرده باشد.
و بدان که عدل از کمال عقل خیزد و کمال عقل آن بود که کارها چنان که هست بیند و حقیقت و باطن آن دریابد و به ظاهر آن غره نشود. مثلا چون عدل دست بدارد برای دنیا، نگاه کند تا مقصود وی از دنیا چیست. اگر مقصود آن است که طعام خوش خورد، باید که بداند که بهیمه باشد در صورت آدمی که شره خوردن کار ستوران است. و اگر برای آن کند تا جامه دیبا پوشد، این زنی بود در صورت مردی که رعنایی کار زنان بود. و اگر برای آن کند تا خشم خویش براند بر دشمنان خویش، این سبعی بود در صورت آدمی که خشم گرفتن و درفتادن با خلق کار سباع است. و اگر برای آن کند تا وی را خدمت کنند، این جاهلی بود در صورت عاقلی که اگر عقل دارد بداند که آن همه چاکران خدمت شکم و فرج و شهوت خویش میکنند و از وی دام شهوت خود ساختهاند. و آن سجود که میکنند خویشتن را میکنند و نشان آن است که اگر بشنوند که ولایت به دیگری میدهند همه از وی اعراض کنند و بدان دیگر تقرب کردن گیرند و هرجا که گمان برند که سیم آنجا خواهد بود خدمت و سجود آنجا کنند، پس حقیقت آن نه خدمت کردن است، بلکه خندیدن است بر وی. و عاقل آن بود که از کارها حقیقت و روح آن بیند نه صورت آن و حقیقت این کارها چنین است که گفتهاند هرکه نه چنین داند عاقل نیست و هرکه عاقل نیست عادل نیست و جای وی دوزخ است، و بدین سبب است که سر همه سعادتها عقل است، والله اعلم.
قاعده دهم
آن است که غالب بر والی تکبر باشد و از تکبر خشم غالب بود و وی را به انتقام دعوت کند. و خشم غول عقل است و آفت و علاج آن در کتاب غضب در رکن مهلکات یاد کنیم، اما چون این غالب باشد باید که جهد کند تا در همه کارها میل به جانب عفو کند و کرم و بردباری پیشه گیرد و باید بداند که چون این پیشه گیرد مانند انبیا و صحابه و اولیا باشد و مانند مردمان ابله که مانند سباع و ستوران نباشد.
حکایت کنند که بوجعفر خلیفه بود. بفرمود تا یکی را بکشتند که خیانتی کرده بود. مبارک بن فضاله حاضر بود گفت، «یا امیر المومنین نخست خبری از رسول (ص) بشنوی از من؟» گفت، «بگوی.» گفت، «حسن بصری روایت میکند که رسول (ص) گفت که در روز قیامت که همه خلق را در یک صحرا جمع کنند، منادی آواز میدهد که هرکه را به نزد خدای تعالی دستی است برخیزد، هیچ کس برنخیزد مگر آن که از کسی عفو کند.» گفت، «دست از وی بدارید که من از وی عفو کردم.» و بیشتر خشم و لاف از آن بود که کسی به ایشان زبان دراز کند که خواهند که در خون وی سعی کنند و در این وقت باید که یاد دارد از آن که عیسی (ع) گفت مر یحیی را (ع) که هرکه تو را چیزی گوید و راست گوید شکر کن و اگر دروغ گوید شکر عظیم تر کن که در دیوان تو عملی بیفزود بی رنج تو، یعنی که عبادت آن کس به دیوان تو آرند بی رنج تو.
و یکی را در پیش رسول (ص) می گفتند که او عظیم با قوّت مردی است. گفت، «چرا؟» گفتند، «با هر کسی کشتی گیرد او را بیفکند و با همه کس برآید.» رسول (ص) گفت، «قوی و مردانه آن باشد که با خشم خویش برآید نه آن که کسی را بیفکند.» و رسول (ص) گفت، «سه چیز است که هرکه بدان رسید ایمان وی تمام شد. چون خشم گیرد قصد باطل نکند و چون خشنود بود حق بنگذارد و چون قادر شود بیش از حق خویش نستاند». و عمر رضی الله عنه گفت، «بر خلق هیچ کس اعتماد مکن تا به وقت خشم او را نبینی و بر دین هیچ کس اعتماد مکن تا در وقت طمع او را نیازمایی.» و علی بن حسین رضی الله عنه یک روز به مسجد میشد. یکی وی را دشنام داد. غلامان وی قصد وی کردند. گفت، «دست بدارید از وی.» اورا گفت، «آنچه از ما بر تو پوشیده است بیشتر است، هیچ حاجتی هست تو را که به دست ما برآید؟» آن مرد خجل شد. پس علی بن حسین رضی الله عنه جامهای داشت به وی داد و هزار درم فرمود وی را. آن مرد میشد و میگفت، «گواهی دهم که این جز فرزند پیمبران نیست.» و هم از وی روایت است که غلام را دو بار آواز داد، جواب نداد. وی را گفت، «نشنیدی؟» گفت، «شنیدم.» گفت، «چرا جواب ندادی؟» گفت، «از خلق نیکوی تو ایمان بودم که مرا نرنجانی.» گفت، «شکر خدای را که بنده من از من ایمن است.»
و غلامی بود بوذر را. پای گوسپندی بشکست. گفت، «چرا کردی؟» گفت، «عمدا کردم تا تو را به خشم آرم.» گفت، «من اکنون آن کس را به خشم آرم که تو را از این بیاموخت یعنی ابلیس را.» و وی را آزاد کرد. و یکی وی را دشنام داد. گفت، «ای جوانمرد، به میان من و دوزخ عقبهای است. اگر آن عقبه بگذارم بدین سخن تو باک ندارم و اگر نتوانم گذاشت، خود بتر از آنم که تو گفتی.»
و رسول (ص) گفت، «کس بود که به حلم و عفو و درجه صایم و قایم بباید و کس بود که نام وی در جریده جباران نویسند و هیچ ولایت ندارد مگر بر اهل خانه خویش»، و رسول (ص) گفت که دوزخ را دری است. هیچ کس بدان راه نشود مگر آن که خشم خویش بر خلاف فرمان شرع راند. و روایت است که ابلیس در پیش موسی (ع) آمد و گفت، «تو را سه چیز بیاموزم تا مرا از حق تعالی حاجت خواهی.» موسی (ع) گفت، آن سه چیز چیست؟» گفت، «از تیزی حذر کن که هرکه تیزسر بوَد من با وی چنان بازی کنم که کودکان با گوی و از زنان حذر کن که هیچ دام فرو نکردم خلق را که بدان اعتماد دارم چون زنان و از بخیلی حذر کن که هرکه بخیل بود من دین و دنیا هردو بر وی به زیان آورم.»
و رسول (ص) گفت، «هرکه خشمی فروخورد و تواند که براند، خدای تعالی دل وی را از امن و ایمان پر کند و هرکه جامه تجمل درنپوشد تا خدای را تعالی تواضع کرده باشد، خدای تعالی وی را حله کرامت درپوشاند». و رسول (ص) گفت، «وای بر آن که خشمگین شود و خشم خدای تعالی بر خویشتن فراموش کند». و یکی رسول (ص) را گفت، « مرا کاری بیاموز تا بدان به بهشت رسم». گفت، «خشمگین مشو و بهشت توراست.» گفت، دیگر؟ گفت: «از هیچ کس هیچ چیز مخواه و بهشت توراست». گفت، «دیگر؟» گفت، «پس از نماز دیگر هفتاد بار استغفار کن تا گناه هفتاد ساله تو را عفو کند.» گفت، «مرا گناه هفتاد ساله نیست.» گفت، «گناه مادرت را.» گفت که مادرم را چندین گناه نیست. گفت، «گناه پدرت را.» گفت، «پدرم را چندین گناه نیست.» گفت، «برادرانت را».
و عبدالله بن مسعود رضی الله عنه می گوید، رسول (ص) مالی قسمت کرد. یکی گفت که این قسمتی است که نه برای خدای تعالی کردهام یعنی که به انصاف نیست. ابن مسعود رحمهم الله رسول را حکایت کرد. وی خشمگین شد و روی وی سرخ شد. بیش از این نگفت که خدای تعالی بر برادرم موسی رحمت کناد که وی را بیش از این برنجانیدند و صبر کرد.
این جمله از اخبار و حکایات کفایت بود نصیحت اهل ولایت را که چون اصل ایمان بر جای باشد، این اثر کند و اگر اثر نکند آن است که دل وی از ایمان خالی شده است و جز حدیثی بر دل و بر زبان نمانده است و حدیث ایمان که در دل بود دیگر است و ایمان ظاهر دیگر. و ندانم که حقیقت ایمان چگونه بود عاملی را که وی سالی چندین هزار دینار حرام بستاند و به دیگری دهد تا همه در ضمان وی بود و در قیامت همه از وی طلب کنند و منفعت آن به دیگری رسد؟ و این نهایت غفلت و نامسلمانی بود، والسلام.
تمام شد رکن اول و دوم از کتاب کیمیای سعادت، و الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی خیر خلقه محمد و آله الطیبین الطاهرین، و سلم تسلیما دایما کثیرا.