بدان که این چه یاد کردیم صورت اعمال حج بود و در هر یکی از این اعمال سری است و مقصود از وی عبرتی است و تذکیری و با یادآوردن کاری است از کارهای آخرت.
و اصل حقیقت وی آن است که آدمی را چنان آفریده اند که به کمال سعادت خویش نرسد تا اختیار خویش در باقی نکند، چنان که در عنوان مسلمانی پیدا کردیم و متابعت هوا سبب هلاک وی است و تا به اختیار خویش باشد و آنچه کند نه به دستوری شرع کند، در متابعت هوا بود و معاملت وی بنده وار نبود و سعادت وی در بندگی است و بدین سبب بود که در ملتهای گذشته به رهبانیت و سیاحت فرمودند هر امتی را تا عباد ایشان از میان خلق بیرون شدندی و یا بر سر کوهی شدندی و همه عمر مجاهدت و ریاضت کردندی پس از رسول ما (ص) پرسیدند که چرا سیاحت و رهبانیت نیست در دین ما؟ گفت، «ما را جهاد و حج فرموده اند بدل آن» پس حق، سبحانه و تعالی، این امت را حج فرمود بدل رهبانیت که در وی هم مقصود مجاهدت حاصل است و هم عبرتهای دیگر در وی ظاهر است که حق تعالی کعبه را شریف کرد و به خود اضافت کرد و بر مثال حضرت ملوک بنهاد و از جانب وی حرم وی ساخت و صید و درختان را حرام کرد تعظیم حرمت وی را و عرفات بر مثال میدان درگاه ملوک در پیش حرم نهاد تا آن که از همه جوانب عالم قصد خانه کنند با آن که دانند که وی منزه است از نزول در خانه و در مکان، چون شوق عظیم بود، هرچه به دوست منسوب بودمحبوب و مطلوب بود، پس اهل اسلام در این شوق اهل و مال و وطن خود گذاشتند و خطر بادیه احتمال کردند و بنده وار قصد حضرت کردند و در این عبادت ایشان را کارها فرمودند که هیچ عقل بدان راه نیابد، چون انداختن سنگ و میان صفا و مروه دویدن، برای آن که هر چه عقل بدان راه یابد، نفس بدان انسی باشد که داند که هرچه می کند برای چه می کند چون بدان که در زکوه رفق درویشان است و در نماز تواضع خدای جهان است و در روزه مراغمت و کسر لشکر شیطان است، باشد که طبع وی بر موافقت عقل حرکت کند و کمال بندگی آن بود که بمحض فرمان کار کند که هیچ متقاضی از باطن وی پیدا نیاید.
و رمی و سعی از این جمله است که جز به محض بندگی نتواند کرد و برای این گفت رسول (ص) در حج بر خصوص «لبیک بحجه حقات تعبدا ورقا» این را تعبد و رق نام کرد و آنگه گروهی عجب دارند که مقصود و مراد از این اعمال چیست، آن از غفلت ایشان بود از حقیقت کارها که مقصود از این بی مقصودی است و غرض از این بی غرضی است تا بندگی بدین پیدا شود و نظر وی جز به محض فرمان نباشد و هیچ نصیب دیگر، عقل را و طبع را بدان راه نباشد تاآن خود جمله در باقی کند که سعادت وی در نیستی و بی نصیبی وی است تا از وی جز حق و فرمان حق هیچ چیز نماند.