چو از روز یک نیمه بگذشت راست
ز سوی بیابان یکی گرد خاست
که گیتی از آن گرد تاریک شد
شب تیره با روز نزدیک شد
نگه کرد دستان بدان تیره گرد
(دل پهلوان شد از آن پر ز درد )
( بیامد بر رستم پهلوان
چنین گفت کای گرد روشن روان )
( از آن راه توران یکی گرد خاست
که روی زمین گشت با چرخ راست)
(ندانم که از چیست آن تیره گرد )
که شد روز رخشان چو شب لاجورد
دل من از آن گرد پر بیم شد
تو گویی که از غم به دو نیم شد
بترسم که آن جادوی بدگمان
دگر باره آمد به ایران دمان
برافکند کشتی بر آن روی آب
بیامد برین مرز افراسیاب
بر آن برز بالا نگه کرد و گفت
که برزو مگر گشت با خاک جفت
یکی اسب بینم بر آن پهن دشت
سوارش تو گویی مگر خاک گشت
وز آن پس برانگیخت باره ز جای
همی تاخت از پیش پرده سرای
فرامرز را گفت برزوی شیر
اگر چند شد نامدار دلیر
نداند همی ساز و آیین جنگ
نه پرخاش شیر و کمین پلنگ
تو گویی که این دشت شنگان زمی ست
که بیمش ز نیرنگ بدخواه نیست
به مردی نباید شدن در گمان
که داند همی گردش آسمان
که باشدکه بردشت روباه پیر
به چاره به دام آورد شیر گیر
کنون گرد با خامه نزدیک شد
جهان پیش برزوی تاریک شد
بگیرندش اکنون به سان زنان
به توران برندش به سر بر زنان
چو دریای جوشان و غران چو شیر
بیامد به نزدیک برزو دلیر
زهامون بر آن تند بالا کشید
درفش سپهدار توران بدید
همی تاخت ازکین ز توران زمین
سیه کرده از سم اسبان زمین
درفش سیاه اژدها پیکرش
یکی باز زرین فراز سرش
سواران جنگی به زیرش هزار
به آهن درون غرقه اسب و سوار
ز تابیدن گونه گونه درفش
هوا گشت زرد و کبود و بنفش
چو دریای جوشان سراسر زمین
که باشد همه موج او آهنین
چو دستان جهان را بر آن گونه دید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بر برزو آمد پر از درد و کین
ورا دید خفته به روی زمین
ز کینه چو دو چشمه خون کرده چشم
برو بر یکی بانگ برزد ز خشم
بر آورد برزوی از خواب سر
همی دید تازان برش زال زر
بدو گفت دستان که ای بی خرد
ز شیران کینه نه این درخورد
نبینی که چون گشت روی زمین
چو دریای جوشان شد از مرد کین
تو را پهلوانی نه اندر خور است
که پیش و پس تو همه لشکر است
سپهدار توران به نزدت رسید
چو بشنید برزو زکین بر دمید
بر آن دشت چون کرد هر سو نگاه
جهان دید چون روی زنگی سیاه
زمین گشته از سم اسبان ستوه
تو گفتی روان بود در دشت کوه
ز هامون بر آمد به بالای زین
بر آورد گرز گران را ز کین
به دستان چنین گفت کای نامور
به بخت جهاندار پیروزگر
بر آرم ز توران و لشکر دمار
نجویند ز ایران دگر کارزار
سپه دید کآمد دمادم برش
گرفتند گردان به گرد اندرش
درفش سپهدار توران بدید
که نزدیک آن نامداران رسید
درفش سیه پیکرش اژدها
که گفتی بخواهد کشیدن هوا
یکی پیل و تختی برو بر به زر
ز گوهر ببسته به گردش کمر
پسش پیل (و) برگستواندار پیش
نگه کرد هر جای بر کم و بیش
جهان جوی افراسیاب دلیر
به پیش سپه در به کردار شیر
بر آن جای برزو و دستان بدید
دلش گفتی از تن بخواهد برید
سپهدار هومان بیامد چو باد
به نزدیک برزو زبان بر گشاد
ورا دید با زال بر پشت زین
به ابرو درافکنده از کینه چین
به برزو چنین گفت کای نامور
چنین است آیین پرخاشخر
ز توران چرا روی برگاشتی
چنان جایگه خوار بگذاشتی
چه جویی ازین دشت بی تخم و بر
نیایی به نزدیک پیروزگر
ز ترکان که را بود آن جایگاه
که مر پهلوان را به نزدیک شاه
به نزدیک گردان چو نام آوری
ازین بدکنش پور سام آوری
ندانی که او نیست از پشت سام
ز بی بچگی آورید از کنام
پذیرفتش اورا ز بی بچگی
ز پیری و نادانی و غرچگی
بگردان عنان را به نزدیک شاه
که آراست از بهر تو تاج و گاه
چو بشنید برزو ز هامون چنین
ز کینه بجوشید بر پشت زین
بزد دست و برداشت گرز گران
برآورد چون پتک آهنگران
ز بالا در آمد چو پیلی ز کوه
دوان تا به دیدار توران گروه
چو شیری که بیند یکی دشت گور
چگونه بر آرد زهر سوی شور
جهاندار دستان و برزوی شیر
دو گرد دلاور، دو مرد دلیر
ز بس کشته شد روی هامون چو کوه
ز پیکار ایشان جهان شد ستوه
چو هومان چنان دید برگاشت اسب
همی رفت بر سان آذرگشسب
دلی پر زکینه دو دیده پر آب
بیامد به نزدیک افراسیاب
بگفتش همه یک به یک پیش اوی
که ما را چه آمد ز برزو به روی
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد باز درد کهن
به لشکر چنین گفت جنگ آورید
مگر کاین جوان را به چنگ آورید
بر آمد ز ترکان سراسر خروش
تو گفتی که دریا بر آمد به جوش
بیامد خود و ویژگان سپاه
پس پشت او بر درفش سیاه
همه دشت ماننده پشته دید
ز بس مرد کآن جایگه کشته دید
سپهدار برزوی و دستان به هم
تو گفتی ندارند به دل هیچ غم
به تورانیان گفت افراسیاب
که (این) دشت رزم است یا جای خواب
هر آن کس که آرد مر او را برم
ببخشم دو بهره بدو کشورم
چو جنگاوران زو شنیدند این
بجوشید هر یک به کینه به زین
گرفتند یک سر به گرد اندرش
نیارست رفتن کسی در برش
همی راه بر هر دوان بسته شد
ز پیکان تن هر دوان خسته شد
چو افراسیاب آن چنان دید گفت
که آن هر دو تن گشت با خاک جفت
به شادی بر انگیخت از جای اسب
بیامد به کردار آذرگشسب
چو نزدیک برزوی و دستان رسید
شد از درد رخسار او شنبلید
به ترکان چنین گفت اگر این دو تن
شوند زنده نزدیک آن انجمن
ازین بتر اندر جهان ننگ نیست
همانا شما را دل جنگ نیست
سپهدار برزو مر او را بدید
کز آن سان به نزدیک دستان کشید
بزد دست و برداشت گرز گران
به دستان چنین گفت کای پهلوان
بدین رزم خسته مکن خویشتن
نگه کن بدین جای آهنگ من
بگفت این و باره به کردار باد
برانگیخت و لب را به نفرین گشاد
چو زال آن چنان دید از آن نره شیر
پس او همی تاخت گرد دلیر
چو آمد به نزدیک افراسیاب
خروشان و جوشان چو دریای آب
سبک تیغ تیز از میان برکشید
تو گفتی که گردون بخواهد کشید
درفش جهاندار پور پشنگ
به یک زخم دو نیمه کردش نهنگ
ز ترکان همی پیل بستاد و تخت
بیامد بر زال پیروز بخت
سپهدار هومان ز کینه چو شیر
بیامد پس نامدار دلیر
که گیرد درفش سپهدار باز
همان پیل با تخت از آن سرفراز
برآشفت برزو از آن کینه ور
به دستان چنین گفت کای پرهنر
تو این ها از ایدر ببر شادمان
به نزد فرامرز و ایرانیان
درفش سپهدار و پیل سفید
بیاورد تازان دلی پر امید
فرامرز چون دید او را ز دور
برانگیخت باره سرافراز پور
بیامد به نزدیک دستان سام
بدو گفت دستان بجنبان لگام
بیامد فرامرز چون باد تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
ورا دید تازان چو شیر شکار
به گردش درون تیغ زن صد هزار
بزد دست و گرز گران برکشید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بیامد به نزدیک برزو چو باد
به برزوی شیراوزن آواز داد
که ای نامور گرد پیروز بخت
تویی شاخ آن پهلوانی درخت
که گردون ندارد چو دستان به یاد
زمانه چو اویی ز مادر نزاد
نباید که این ترک ویسه نژاد
که نام پدر را ندارد به یاد
ازین دشت پیکار بیرون شود
مگر یال او غرقه در خون شود
چو بشنید هومان به کردار شیر
بیامد بر نامدار دلیر
یکی نیزه زد برزوی نامور
بر اسب سپهدار پرخاشخر
به نیزه سپر برد از دست او
به ماهی گراینده شد شست او
گسسته شد از دست هومان رکیب
درآمد سر نامور در نشیب
بیفتاد ترگش همان گه ز سر
برو کرد برزو به تندی گذر
فرامرز ترگ ورا از زمین
به نیزه برآورد بر دشت کین
به برزو چنین گفت بشتاب هین
بگردان عنان را به ایران زمین
به رستم نماییم ترگ و سپر
درفش جهاندار و آن تخت زر
برفتند شادان به کردار آب
همه یافته کام از افراسیاب
به کینه پس پشت آن هر دو تن
بیامد یکی نامور انجمن
سرافراز پیران و افراسیاب
جهان کرده مانند دریای آب
چو هومان و لهاک و فرشیدورد
چو رویین پیران سوار نبرد
چو گر سیوز و شیده ی نره شیر
سرافراز فغفور گرد دلیر
سپاهی از آن سان بیامد به کین
سیه کرده از نعل اسبان زمین
همی پیشرو بود بهرام گرد
سوار سرافراز با دست برد
چو از دور رستم سپه را بدید
سوی پیلسم آنگهی بنگرید
بدو گفت کای گرد لشکر شکن
نخیزد چو تو گرد از آن انجمن
فروماند اسب تکاور ز کار
ز نیروی پرخاش جنگی سوار
همان بازو و دست گندآوران
چو خم کمان گشته گرز گران
زبان ها شد از تشنگی چاک چاک
همه کامها شد پر از گرد و خاک
دگر آنکه شب نیز نزدیک شد
همی روز رخشنده تاریک شد
سپهدار لشکر برین سو کشید
چو دریای جوشان زمین بردمید
ندارد سپهبد همی رای و هوش
ز هر باد آید چو دریا به جوش
همان نامداران ایرانیان
به نیرنگ بسته به بند گران
ندانم که فرجام این چون بود
ز خون که این دشت گلگون بود