چو بشنید ازو این سخن زال زر
بدو گفت کای ترک پرخاشخر
تو را تیغ باید که بران بود
چه باشد گرش نرخ ارزان بود
به پیری کنون آنت آرم به روی
که دیگر نیایدت رزم آرزوی
ببینی به میدان ز من دست برد
چنان چون بود رسم مردان گرد
اگر گردی از چنگ دستان رها
نترسی ز پیکار نر اژدها
ببرم سرت را بدین تیغ تیز
نمایم هم اکنون تو را رستخیز
ز پشت ستورت به خاک افکنم
به گرز گران گردنت بشکنم
کنم مکر و نیرنگ تو جمله پست
ببینی کنون کوشش پیل مست
همی گشت در گرد او ترک تاز
گهی در نشیب و گهی در فراز
زمانی به نیزه زمانی به تیغ
همی جست چون برق رخشان ز میغ
برو بر همی تیر باران گرفت
کمند و کمان سواران گرفت
همی کرد تا روز با او نبرد
بدان سان که باشند مردان مرد
وزان سو فرامرز چون باد تیز
همی راند باره دلی پر ستیز
شب تیره چون روی در هم کشید
فرامرز نزدیک رستم رسید
به ره بر بدیدش بر افراز رخش
جهان پهلوان رستم تاج بخش
سرافراز برزوی با او به هم
ز هر گونه می گفت او بیش و کم
گرازان و تازان خود و پهلوان
فرامرز را دید کآمد دوان
چو آشفته شیری بر آن پهن دشت
تو گفتی زمین را همی بر نوشت
چنین گفت رستم به برزوی شیر
به آواز کای نامدار دلیر
ندانم چه آمد به ایرانیان
که آمد فرامرز ازین سان دمان
بترسم که کاری نو آمد به پیش
که دستان بجنبید از جای خویش
درین داوری بد جهان پهلوان
که آمد فرامرز پیشش دوان
چو نزدیک برزو و رستم رسید
زکینه سرشکش به رخ برچکید
زمین را ببوسید و بردش نماز
ستودش مر او را زمانی دراز
وزان پس چنین گفت کای پهلوان
بترسم که آمد به تنگی زمان
که آمد سواری ز تورانیان
کمین کرد بر راه ایرانیان
همه راه گندآوران کرد پست
دو دست سر افراز گردان ببست
همان طوس و گودرز و گیو دلیر
سرافراز گستهم آن نره شیر
به نیرنگ و دستان افراسیاب
همه مرز ایران دگر شد خراب
کجا آن همه پیش رستم بگفت
جهان پهلوان ماند اندر شگفت
فرامرز را گفت دستان کجاست
ستادن مر او را بر آن جا چراست
نباید که او را بد آید به روی
که دیگر نیارد زمانه چون اوی
چنین گفت کان نامور پهلوان
ببسته ست در جنگ جادو میان
مرا گفت رو نزد رستم بگوی
که ایرانیان را چه آمد به روی
بدو گفتم رستم که ای پر خرد
ز نام آوران این کی اندر خورد
که او را بمانی بر آوردگاه
به چاره بپیچی سر از کینه خواه
برو همچنین تا به ایوان من
به نزدیک آن نامداران من
فراز آور اندر زمان لشکری
به هر جا که هستند نام آوری
چنان کن که شب را رسی نزد ما
نباید در اندیشه بودن تو را
کزین سان سواری که دادی نشان
نماند به تنها ز گردن کشان
یکی لشکر آید پس او کنون
همه یکسره دست شسته به خون
فرامرز را گفت بر کش میان
برانگیز باره چو شیر ژیان
سپهبد پس از جای بر کرد رخش
همی تاخت بر ره گو تاج بخش
ز برزوی پرسید کاین مرد کیست
ز گردان توران ورا نام چیست
نباید که با زال جنگ آورد
سر نامور زیر سنگ آورد
همی گفت و می تاخت بر سان باد
نبودش ز دستان و خود هیچ یاد
چو خورشید بر زد به بالا کمند
رسید اندر ایشان گو دیو بند
سپهدار دستان چنو را بدید
کز آن سان زمین را همی بر درید
چنین گفت با پیلسم نره شیر
که آمد هم آورد گرد دلیر
زمانی بر آسای از کین و جنگ
بدان تا ببینی دو چنگ پلنگ
چو بشنید از زال زر این سخن
بترسید از گفت مرد کهن
به سوی بیابان همی بنگرید
دو شیر دمان دید کآمد پدید
زمانی بر آنجای اندیشه کرد
خردمندی و راستی پیشه کرد
چو رستم به نزدیکی او رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
چنین گفت با نامور پور سام
بپیچان عنان و بگردان لگام
چه باید که من زنده، با پیر سر
تو بندی بر آوردگه بر کمر
بدو گفت دستان که ای پهلوان
سپهدار ایران و پشت گوان
به دیان که تا من ببستم کمر
ندیدم چنین ترک پرخاشخر
ببستند گردان ایرانیان
به نیرنگ و افسون تورانیان
(بدو گفت رستم که ای نامور
ببندم برین ترک بر رهگذر )
(بفرمود برزوی را در زمان
برو تا سر راه تورانیان )
بر آن راه ترکان همی کن نگاه
نباید که آید زناگه سپاه
اگر لشکر آید بر آن ره پدید
نبایدت بر جایگه آرمید
مرا آگهی ده ز توران سپاه
نباید که خسبی بر آن تیره راه
سپهدار برزوی برسان باد
بیامد بر آن خامه ریگ شاد
نشسته سپهدار بر پشت زین
ز مستی بر ابرو در افکنده چین