از آن پس که برگشت از آن رزمگاه
که رستم برو کرد گیتی سیاه
که از بهر بیژن به توران زمین
چه آمد به روی سپهدار چین
بدان راه بی ره سر اندر کشید
گریزان ز رستم به شنگان رسید
خود و نامداران پرخاشخر
پر از درد جان و پر از کین جگر
رسیدند نزدیکی آن حصار
که بد پهلوان اندرو شادخوار
ز پیران و گرسیوز و شاه چین
رسیدند نزدیک شنگان زمین
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد هر کس روان را درود
شه چین ز ناگه یکی بنگرید
کشاورز مردی تناور بدید
ستاده بر آن دشت همچون هیون
به تن همچو کوه و به چهره چو خون
گشاده برو ساعد و یال و برز
درختیش در دست مانند گرز
قوی گردن و سینه و بر فراخ
به تن چون درخت و به بازو چو شاخ
(چو افراسیابش بدان سان بدید
به پیران ویسه یکی بنگرید)
بدان نامداران چنین گفت پس
که زین سان دلاور ندیده ست کس
مرا سال بگذشت بر چارصد
ازین سان ندیدم نه مردم نه دد
نه سام نریمان نه گرشاسپ گرد
نه چشم یلان نیز چونین شمرد
ستاده ست از آن گونه بر پهن دشت
ازین سان سپاهی برو برگذشت
نیامدش در دل ز ما هیچ باک
چه ماییم پیشش چه یک مشت خاک
بگفت این و بادی ز دل برکشید
به کردار دریا دلش بردمید
به رویین چنین گفت باره بران
بیاور مرا او را به نزدم دوان
بدان تا بدانم که از تخم کیست
چه گوید برین دشت از بهر چیست
چو بشنید رویین پیران چو شیر
بیامد به نزدیک مرد دلیر
بدو گفت کای مرد دهقان پژوه
چه باشی بدین دشت با این گروه
شه چین و ماچین همی خواندت
بدان تا از این رنج برهاندت
جهاندار افراسیاب دلیر
که روبه ستاند ز چنگال شیر
چو بشنید برزوی آواز اوی
چو گلبرگ بفروخت از راز اوی
به رویین چنین گفت کای بی خرد
نیاید تو را خنده از گفت خود
جهاندار دادار دادآور است
که روزی ده بندگان یکسر است
چه گویی کنون کیست پور پشنگ
چرا آمد ایدر بدین راه تنگ
نیایم به گفتار تو پیش اوی
که دانم ز هر بد کمابیش اوی
چو بشنید رویین بدو گفت بس
نگوید سخن را بدین گونه کس
نبیره فریدون دلارای کین
سر سروران شاه توران زمین
ز دیان مگر روی بر تافتی
و یا بر ره دیو بشتافتی
ز فرمان شاهان نتابند سر
یکی داشت با حکم پیروزگر
ز دانا شنیدم به هر روزگار
که فرمان شاهان مدارید خوار
چو رویین چنین گفت برزوی برز
بدو گفت کای مرد بی آب و ارز
هر آن شاه کو دادگستر بود
به هر دو جهان شاه و مهتر بود
نه این بی خرد کز خرد دور شد
روانش بر دیو مزدور شد
چه دانش بود با چنین تاجور
که باشد همه سال بیدادگر
سیاوش چو از مرز ایران برفت
پناه روان درگه او گرفت
پذیرفت او را به زنهار خویش
که روزی نیاردش آزار پیش
به گفتار گرسیوز شوم روی
گران کرد بیهوده دل را بدوی
به دژخیم فرمود تا بی گناه
سرش را ببرند چون کینه خواه
کنون تا جدا شد سر او ز تن
به توران نیابی تو با مرد زن
هر آن خون کزین کینه شد ریخته
بدان گیتی او باشد آویخته
مرا یار بخت است و شاهم خدای
ندانم جز او شاه در دو سرای
چو رویین به تندی از او این شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بدان تا زند بر سر و یال اوی
ز بالاش خون اندر آرد به روی
سبک برزوی شیر دل، تیز چنگ
بیازید بازو به سان نهنگ
بدان تا رباید مر او را ز زین
به خواری در آرد به روی زمین
بترسید رویین و از بیم جان
بپیچید ازو روی و شد تازنان
کشاورز دنبال اسبش گرفت
به تندی زمانی همی داشت تفت
ز نیروی فرخنده بخت جوان
تکاور به روی اندر آمد دمان
دم اسب در دست آن نامدار
بماند و بیفتاد از وی سوار
جهاندار از دور می دید آن
به پیران چنین گفت کای پهلوان
نه از مردم است این زآهرمن است
من ایدون گمانم که تخم من است
ازین جنگی گرد شاید چنان
که در دیده رستم آرد سنان
بدین کفت و بازو و این زور و یال
به گیتی ندانم کس این را همال
گمانم که روز نبرد این دلیر
تن اژدها را در آرد به زیر
تو گویی که از دانش آگاه نیست
به چشمش همان شاه و چاکر یکی ست
بدین تندی و تیزی خویش کام
سر ژنده پیل اندر آرد به دام
مگر آفریننده بخشودمان
که آسان همی راه بنمودمان