سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۸

زهی سروی که از شرمت همه خوبان سرافگنده

چرا تابی سر زلفین چرا سوزی دل بنده

عقیقین آن دو لب داری به زیرش گور من کنده

مرا هر روز بی‌جرمی به گور اندر کنی زنده

تن من چون خیالی شد بسان زیر نالنده

کنار من چون جیحون شد دو چشمم ابر بارنده

یکی حاجت به تو دارم ایا حاجت پذیرنده

نتابی تو سر زلفین نسوزانی دل بنده

جهان از تو خرم بادا بتا و من رهی بنده

پس از مرگم جهان بر تو مبارکباد و فرخنده