واعظ قزوینی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۲

چه عبرت از این خوبتر ای گزین

که شد تاجداری چنان این چنین؟!

چه عبرت از این خوبتر ای فلان

که شد شه نشانی چنین بی نشان؟!

سرآنچنان سرکشی تیز چنگ

فلک ساخت جام می لاله رنگ!

کشیدند بر سر گه سرخوشی

شد آن سرکشی آخر این سرکشی

دلا یکدم از خواب بیدار شو

ز سرمستی کبر هشیار شو

نظر روشن از اعتباری بکن

به تاریخ شاهان گذاری بکن

به عبرت نظر کن سوی رفتگان

که فردا شوی عبرت دیگران

بزرگی که سودی به گردون سرش

نظر کن که چو خاک شد پیکرش!

حریصی که صد مطلبش بود بیش

ز عهدش گذشته است صد قرن پیش

حریفی که میخواست آغوش حور

کشید است تنگش در آغوش، گور

شهانی که بودند مالک رقاب

نیاید کنون نامشان در حساب

بسی شه که نامش ز زر داشت عار

که محو است نامش ز سنگ مزار

بسا گرد شیر افگن پیل زور

که سر رفتش آخر بباد غرور

گرفتم خبر از جم و جام او

از ان عاقبت تلخ شد کام او

سکندر که صد سال عالم گرفت

چسان مرگش آخر بیکدم گرفت؟!

کجا رفت پرویز و آیین او؟

کجا رفت آن عیش شیرین او؟!

نه ضحاک خوردی سر مردمان؟

چه سان خورد آخر سرش را جهان؟!

نه کاوس کی سوی افلاک راند؟

نگه کن اجل چون بخاکش نشاند؟!

چه شد شوکت و شان افراسیاب

نشان زو ندارد جهان خراب!

چه شد زال زر آن یل شیر گیر؟

چه سان کرد زال سپهرش اسیر؟!

تهمتن که کردی از او شیر رم

پلنگ اجل چون دریدش ز هم؟!

گر آمد برون بیجن از چاه و بند

اجل باز در چاه گورش فگند!

ز دور زمان نگذرد اندکی

که خواهی تو هم بود از ایشان یکی

چو مرگی چنین هست از پی دوان

خبردار باش از فریب جهان!

چه باشد جهان؟ گلخنی تنگ و تار!

در او مال دنیا چو آتش شمار

مزن بهر این آتش بی ضیا

چو آهن سر خویش بر سنگها

که مانند هیزم در او عمر کاست

که آخر چو دود از سرش برنخاست؟!

چو آتش که را روی گرمی نمود

که از هستیش بر نیاورد دود؟!

اگر چون سپندش کنی جان نثار

بدور افگند آخرت چون شرار

چو ترک است لاله باغ خوشی

ندانم چرا داغ این آتشی؟!

زآتش چه میماند ای عمرکاه

به کف داغ را غیر روی سیاه؟!

زر و سیمت ار حل مشکل کند

بخاک سیاهت مقابل کند

بلی عقده نی ز آتش گشاد

ولی داد چو هستیش را بباد

بهم بسته رنج و زر اندوختن

ز آتش نگردد جدا سوختن

مدان پختگی کسب مال حرام

کزین آتشت کار گردید خام

ترا فکر زر برد و دین شد ز دست

تو آتش پرستی، نیی حق پرست!

مسلمانی از اهل دنیا مجو

بآتش پرستان مسلمان مگو!

نه این آتش افتاده بر جان تو

که افتاده بر دین و ایمان تو!

خنک آنکه همت بترکش گماشت

براین آتش از دور دستی بداشت!

ز دور ار چه رنگین و بس دلکش است

به پیشش مرو، آتش است، آتش است!!

دل چون بهشت توای بی خبر

شده گور پر آتش از فکر زر

چه غم زینکه گورت پر آذر بود؟

ترا کیسه باید که پر زر بود!

چه غم گر ز درگاه دورت فگند؟

ترا طاق درگاه باید بلند!

چه غم دل اگر عاری از دین بود؟

ترا جامه باید که رنگین بود!

ز رنگینی جامه ات، باد ننگ

که طرار دنیات کرده است رنگ!

لباس زرت، گرچه بس دلکش است

برون جامه زر، درون آتش است!

تو گر تن به راحت برآورده یی

به زربفت و دیباش پرورده یی

مهیاست بهرت، مکن دل غمین

قباهای زر تاری آتشین!

مپوش، ارچه دیبای جینت کند

لباسی که عریان ز دینت کند!

بود گر قبا رنگ رنگت هوس

ز فقرت همین دلق صدرنگ بس!

اگر جامه گل گلت آرزوست

ترا دلق صد پاره چون گل نکوست!

مدان از قبای علم باف کم

لباسی که باشد ز چاکش علم!

نباشد بر اندامت ای بی خبر

لباسی ز بخشش برازنده تر!

خوش آنکس که دست کرم بر گشاد

ز خالق گرفت و به مخلوق داد

دل شاد را مایه دادن است

گشاد دل از کیسه بگشادن است

دهش کی رساند به مالت ضرر؟

نگردد کم آتش ز خرج شرر!

چو مردن، عدویی بدنبال تست

پس، از مال، دادن همین مال تست!

ز دست آنچه آید، بسایل بده

اگر زر نباشد ترا، دل بده

محبت بسایل چو زر دادن است

گشاد جبین کیسه بگشادن است

اگر گرم رویی، شوی کامیاب

شد از روی گرم، آفتاب، آفتاب

ترش رویی ای خواجه گر کار تست

گره بر جبین نیست، بر کار تست

زر و مال مانده است از رفتگان

چو آتش که میماند از کاروان!

بهار آمد و، داغ دل تازه شد

به غم تنگ صحرای اندازه شد

جنونم پذیرای تدبیر نیست

گریبانیم کار زنجیر نیست

در این فصل کار جنون مشکل است

که زنجیرم از عقده های دل است

ندانم دل خسته درد کیست؟

که شاخ گل از غنچه من گریست!

دلم داشت چون شاخ گل ز انتظار

زهر غنچه چشمی براه بهار

کنون وقت شد رشک عشرت شوم

روم بلبل باغ جنت شوم

بدل وصف باغی اشارت شده است

که قزوین از آن باب جنت شده است

چه باغی که وصفش کنم چون بیان

گل معنیم بشکفد از زبان

چه سان خامه وصف کمالش کند؟

مگر مصرع از نو نهالش کند!

چه سان در وصفش بسفتن رسد؟

هوا از لطافت بگفتن رسد!

هوایش چو کلک آورد بر زبان

مداد آبکی گردد از وصف آن

در او آن چنان دیده ام ژاله را

که شوید سیاهی ز دل لاله را

هوایش به نوعی که هر دم سحاب

بگردد به گرد سرش چون حباب

ز بس تر بود ز ابر فیضش هوا

بر او افگند کشتی از گل صبا

چنان از رطوبت زمان و زمین

کز آن رنگ گل گشته کشتی نشین

هوا بسکه سرسبز و شاداب ساخت

نهالش ز فواره نتوان شناخت

نباشد غباری در آن آب و گل

به غیر از غباری که خیزد ز دل

غباری چو خیزد ز پیرامنش

زند شبنمی مشت بر گردنش

ز دورش تماشا کند تا غبار

کند گرد بادش به گردن سوار

هوا را چنان داده ابر آب و رنگ

که بندد از آن تیغ خورشید، زنگ

کشیده بر او سایبان از سحاب

بر او چشم حسرت بود آفتاب

ز خاکش چنان میدمد بی غمی

که برمی جهد سبزه از خرمی

ز رنگینی سبزه اش آشکار

که برده است زنگ از دل روزگار

نبیند کس اندوه، آنجا بخواب

که غم را جواب است آواز آب

ز گیرایی دست نظاره، چون

ازو میرود نکهت گل برون

چو بید موله از آن سبزه ها

پشیمان شود هر که خیزد ز جا

ز بوی گلش رفته شبنم ز هوش

از آن میبرد آفتابش بدوش

ز نرمی، چو بر سبزه اش غلتد آب

درست آیدش ز آب بیرون حباب

بود چشم کوثر از آن سوی او

که چشمی دهد آب، از جوی او

به آیینه داده است آبش شکست

ز بس برخود از موج صیقل زده است

ندانم، زبس آب او باصفاست

که چون، از لب جوی او سبزه خاست؟!

شکفته گل و لاله ز اندازه بیش

همه بوسه بر کلک نقاش خویش

چو گلچین آن خوش گلستان شود

نگه، چون رگ چشم مستان شود

از آن، سرو برچیده دامن در او

که آتش نگیرد ز گلهای او

کند میل، نخلش بآن سرکشی

که دامن زند بر گل آتشی

زگل زنبقش بیش خندیده است

بلی زعفران خورده روییده است

ته دامن هر نهال تری

زهر بیخ سوسن بود مجمری

ز نیلوفرش چون عرب زادگان

زده نیل بر خویش سرو روان

بود مد آواز هر بلبلی

ز رنگینی نغمه، شاخ گلی

بهر شاخ گل، عندلیبان باغ

ز شوریدگی چون نمک در چراغ

هوا گر ز فردوس دم میزند

گل از ژاله دندان بهم میزند

خیابان و هر سو نهالی بلند

چنین مسطر نظم کم بسته اند

میان دو نخلش بود جویبار

چو چین در میان دو ابروی یار

نگیرد سر از پای نخلش چو آب

کشد تیغ بر سایه گر آفتاب

نیابد ز سر پنجه شاخسار

رهایی گریبان فصل بهار

عجب از شتاب ترقی در او

که از پی رسد شاخ گل را نمو

درخت چنارش، که طوبی وش است

بر سایه اش همه حسرت کش است

بپا جوشیش هر زمان قد کشد

ز آب بقا نخل عمر ابد

گمانم شد از هفت گردون برش

که بر ساق پیچیده نیلوفرش

وفا کی کند عمر آب روان

که خود را کشد بر سرشاخ آن؟!

زتلخی است دربانش از بس جدا

نباشد ز بادام تلخش عصا

چرا سازم از فکر او سینه ریش

زبانی است هر سر و در وصف خویش

ز خوبی همه چیز او جابجاست

دریغا گل زندگی بی بقاست

در او بشکفد لاله و گل بسی

که ما رابخاطر نیارد کسی

برآید بسی غنچه از پیرهن

که ما را بود سر بجیب کفن

بسی در چمن گردد آب روان

که از هستی ما نیابد نشان

رسد چون بآخر مه و سال ما

زند خنده یی گل ز دنبال ما

اجل چون گل ما بتارک زند

ز دنبال ما برگ، دستک زند

جهان باغبان است و ما چون نهال

ز پروردنش بر خود ای دل مبال

مشو خرم ار خدمتت میکند

که شاخ گل حسرتت میکند

در این باغ چون غنچه هرزه خند

دل خویش را بر گشودن مبند

مبر خویش را بر فلک همچو تاک

که فردا نهی روی بر روی خاک

ز شادی مزن دست بر هم چو برگ

که فردا شوی دست فرسود مرگ

چو نرگس تماشای خود تا بچند؟

ندانی چه در کاسه ات می کنند؟!

همه تن، رگ گردنی همچو تاک!

ندانی که ریزند خونت بخاک؟!

فلک گر دوروزی مجالت دهد

بسی در لحد خاک مالت دهد!

نظر سوی دنیا به حسرت مکن

نگه را رگ خواب غفلت مکن

زدل برگشا دیده عبرتی

بدل نیش زدن از رگ غیرتی

بیا ای دل از اثر بی خبر

هم از غیرت خویش آسوده تر

که چون تاک با دیده خون چکان

بسازیم برگ ره آن جهان

چو برگ حنا ترک خامی کنیم

برون زین چمن شادکامی کنیم

در این گلشن از دیده اعتبار

بگرییم برخود چو ابر بهار