وزآن سو چو شیبانی بدگهر
شنید این خبرهای وحشت اثر
زاندیشه لرزید بر خود چنان
که ویران شدش خانه عمر از آن
چنان بدلش زد قفا آن خبر
که افتاد از آن تاج هوشش زسر
ره مرو بگرفت از ترس، پیش
گریزان شد از بیم چو رنگ خویش
ز اندیشه تیغ خونریز شاه
شدش قلعه مرو، آرامگاه
بلی مهر چون برگشاید لوا
کند سایه در پشت دیوار جا
نمودند القصه مردان کار
زهر جانبی رخنه ها استوار
بسی محکم آن برج و آن باره شد
سپه چون شرر، قلعه چون خاره شد
بدینگونه بودند تا چند روز
خبر شد که آمد شه خصم سوز
دل شاه ترکان از آن گشت ریش
دلیران خود را طلب کرد پیش
زهر سو در گفت و گو باز کرد
ره مصلحت بینی آغاز کرد
که اینک رسید آفت کشت زیست
چه گویید و تدبیر این کار چیست؟!
بگفتند کای خسرو نامدار
چه حاصل دهد بودن این حصار؟!
چو رو آورد پشت ایران زمین
نپاید برش قلعه آهنین
گر این قلعه از محکمی خیبر است
شه از نسل شیرخدا حیدر است
در این قلعه بودن نه ما را رواست
که این قلعه زندان جولان ماست
سپاهی ز ترکان تشنه بخون
از این قلعه باید فرستی برون
که بندند با آب شمشیر کین
سر راه بر شاه ایران زمین
که با دیده جوهر تیغها
به بینیم شاید رخ مدعا
برین یافت چون رای ایشان قرار
سپاهی چو اندوه خود بیشمار
همه نامداران جنگ آزما
همه شیر صولت، همه اژدها
همه تند خویان بیرحم دل
همه جنگ جویان از جان گسل
همه، غره بر زور بازوی خویش
همه، آتش از تندی خوی خویش
ز بس باد نخوت بسر بودشان
حباب است گفتی کله خودشان
از آن قلعه بردشت کین تاختند
علم از رگ گردن افراختند
که ناگاه پیدا شد از گرد غم
صفی صور طبل قیامت علم
ظفر، پرچم رایت عزمشان
اجل، تیزی خنجر رزمشان
ز حشمت، نگهبانشان از ملک
ز عزت، سر گردشان بر فلک
همه تیغ وش، جان ستان، کینه خواه
شده قبضه سان یکسر آهن کلاه
زره، جوهر خویشتن بودشان
ز سرسختی خود، کله خودشان
سپهدار آن لشکر، اقبال شاه
صف آرا، بزرگی و اجلال شاه
به هم چون رسیدند آن هر دو فوج
رساندند نام دلیری به اوج
دو لشکر بهم حمله آور شدند
دو غوغا بهم شور محشر شدند
ز باریدن تیر و تیغ یلان
شد از هر طرف جوی خونی روان
چو شد روشن از برق شمشیر تیز
به ترکان در آن گرد، راه گریز
عنان سوی آن راه بر تافتند
دوان جانب قلعه بشتافتند
گرفتند از تیر بیرحم کیش
سپر بر رخ خویش از پشت خویش
دلیران و گردان ایرانیان
اجل سان زدنبال ایشان دوان
چو ترکان بدان قلعه داخل شدند
از آن بحر پرخون بساحل شدند
برون حصار آن شه کامیاب
فرود آمد از باد پای شتاب
روان چتر و خرگاه آراستند
بخدمت ستونها بپا خاستند
ز اقبال آن شاه فرخ لقا
شدش دامن خیمه بال هما
طنابی ز هرسوی آن بارگاه
چو دست دلیران و دامان شاه
به پا خاست زآن لشکر بی حساب
بسی خیمه ها چون ز دریا حباب
به هرسو طنابی ز خرگاه ها
نمایان چو از کوهها راه ها
گذر کرد چندان طناب از طناب
که ره بست بر تابش آفتاب
در آن خیمه ها لشکر بیشمار
چراغ ته دامن روزگار
ز دامان خرگاه زرین طناب
پراگنده شد آتش آفتاب
شد از سوز تب لرزه آن حصار
لب خندق از خیمه تبخاله زار
چو خورشید تابنده روز دگر
ز بالین کهسار برداشت سر
بنظاره رزم، زال سپهر
گرفت ابرو صبح از چشم مهر
دگر بار ترکان برون تاختند
لوای نگونساری افراختند
بفرمود آن شاه دشمن گداز
سپه را بخونریزی خصم، باز
دگر شعله تیغ ها شد بلند
دگر ره سر خصم شد چون سپند
دگر بار از بیم تیغ یلان
سوی قلعه گشتند ترکان دوان
ز هر سو دلیران آرام سوز
چنین رزم جستند، تا هفت روز