فرازنده دست و تیغ زبان
چنین کرده تسخیر ملک بیان
که شاه ملک خیل انجم سپاه
جهانبخش دریا دل دین پناه
ندانم چه در مدح آن شه سزاست
بجر اینکه فرزند شیر خداست
بفرزندیش داده شاه نجف
ز شمشیر، برهان قاطع بکف
شد از تیغ او خانه انقلاب
بسیلاب خون مخالف خراب
ز موج نهیبش دل دشمنان
چو از حمله باد، ریگ روان
بمشاطگی کرد از تیغ کین
ز خون عدو غازه روی دین
زره پیش شمشیر آن نامدار
چو پیش تف شعله موج چنار
سمندش فشردی چو بر کوه نعل
خزیدی چو خون در رگ سنگ لعل
بشمشیر تا بازوش یار شد
رگ کوه انگشت زنهار شد
ز روزی که عدلش بدیوان نشست
فراری است هر بد نهادی که هست
شود تا سبکبار بهر فرار
به هر سال می افگند پوست، مار
در ایم آن شاه فیروز جنگ
نمیبرد ترسیدن از چهره رنگ
ستم را نبود آن قدر دسترس
که پیری ستاند جوانی ز کس
در ایام عدلش کسی را چو حد
که لب از ندامت بدندان گزد؟!
به عهدش چنان روزگار آرمید
که دل از تپیدن نشانی ندید
نه دست سیاست چنان زو قوی
که جرأت کند ناله در شبروی
رود از آن بهر سوی صیقل دوتا
که برده است زنگ از دل آیینه را
ندادیش اگر باغبان اول آب
نیارستی از گل گرفتن گلاب
بشاخی اگر زور کردی ثمر
نهادی بپایش همان لحظه سر
به ترویج مذهب میان را چو بست
به گلگون کشورگشایی نشست
به هرسو علم راست کردی ز کین
شدی راست همچون علم پشت دین
شدی شعله تیغ او چون بلند
سر سرکشان ساختی چون سپند
کمند عزیمت به هر سو فگند
سر مرز و بومی در آمد به بند