در جهان ماتم و شوری دیدم
همه گویان ز دل و جان صدحیف!
چون صدف دست بهم سودی خلق
ک از آن گوهر رخشان صدحیف!
کوه و صحرا همه مینالیدند
که از آن ابر بهاران صدحیف!
آب در جوی سراسیمه زدی
سنگ بر سینه که یاران صدحیف!
هر طرف باد بسر خاک کنان
که کجارفت سلیمان؟ صدحیف!
آتش سوخته میکرد خروش
که از آن شمع شبستان صدحیف!
خاک را سر بقدمها که کجاست
مرجع خاک نهادان؟ صدحیف!
مضطرب حال، تپیدی دریا
که از آن ابر در افشان صدحیف!
خشک وامانده بجا آب گهر
که از آن ریزش احسان صدحیف!
ابر، چون دود سیه میگردید
که چه شد آن خور تابان؟ صدحیف!
شور در خیل غزالان، که دگر
خاست زنجیر ز شیران صدحیف!
گفتم: این شور و فغان چیست؟ یکی
گفت با دیده گریان: صدحیف!
رفته «عباس شه ثانی » از این
بی بقا عالم ویران صدحیف!
نقد حیدر، شه دین و دنیا
رفته از کیسه دوران صدحیف!
غوطه در بحر فنا زد ذوالنون
شد بچه یوسف کنعان صدحیف!
شد بظلمات سکندر، صد آه
رفت بر باد سلیمان صدحیف!
رخش اقبال بریده دم و یال
که از آن صاحب میدان صدحیف!
در طویله همه لیلی منشان
گشته مجنون و خروشان صدحیف!
مد آواز قلم کوشان، این:
که ز سرمشق سواران صدحیف!
نیزه ها بر سخن نیزه وری
گشت یک سر خط بطلان صدحیف!
شد کمانهای زرافشان نالان
که از آن دست زر افشان صدحیف!
تیغها گشته سیه پوش از غم
که از آن تیغ درخشان صدحیف!
حلقه های زره افتاده بهم
که ز سر حلقه مردان صد حیف
سپر از درد بخود پیچیده
کز پناه همه خلقان صدحیف!
موی واکرده علم از پرچم
کز سرافرازی مردان صدحیف!
بر سر خویش زنان، کوس دودست
که ز آوازه احسان صدحیف!
دفتر از مد رقم آه کشان
که شد احوال پریشان صدحیف!
تخت از پایه خود افتاده
که از آن لنگر و آن شان صدحیف!
رفته بر خویش فرو نقش نگین
که از آن صاحب فرمان صدحیف!
سنگ بر سنه زنان انگشتر
کز سلیمانی دیوان صدحیف!
دیده تاج پر از آب گهر
که ز سر کرده شاهان صدحیف!
بهر این واقعه جستم تاریخ
از زبان همه، گویان: صدحیف!
زین دو مصراع دو تاریخ آمد
حیف از آن قدر سخن دان صدحیف!
«آه از آن شاه فریدون شیم آه »!
«حیف از آن سرور ایران صد حیف »!