نوبهار است و در و دشت دگر روحفزاست
سبزهٔ تر به سرانگشت ز دل عقدهگشاست
بس که دلکش بُوَد از فیض هوا خاک چمن
بید مجنون به فلک میرود و، رو به قفاست
میتوان کرد در آن سیر بهار دیگر
بس که چون آینه، هر برگ گلستان به صفاست
حسن گل عقلربا، فیض هوا شورانگیز
خیز ای آینهٔ دل که دگر وقت جلاست!
گشته از ابر عجب بارگهی بر سر پا
که به هر سوی طنابش ز رگ موج هواست
بر بساط چمن افگنده هوا مسند رنگ
هر طرف نامیه از لاله و گل بزمآراست
مسندآرا به سعادت شده سلطان بهار
چتر گلبن به سرش سایهفگن همچو هماست
تاجداران شکوفه، به دو صد فرّ و شکوه
هر یک استاده به اندام و ادب بر سر پاست
چوبدارانِ گل و غنچه پیِ راندنِ غم
کرده هر یک به عصا تکیه ز هر سو چپ و راست
آبها را لب جو بهر زمین بوس به خاک
نخلها را سر برگ از درِ او گردونساست
سنبل افتاده و در عرضِ پریشانحالیست
نرگس استاده و چشمش ز ادب بر ته پاست
یک طرف جبههٔ اوراق گل از سجده به خاک
یک طرف قد نهالان پی تسلیم دوتاست
یک طرف شاخ تر از برگ کند عرضه بلند
یک طرف گشته زبان سوسن و، مشغول دعاست
قمریان را به برش، شِکوه ز بیرحمیِ سرو
بلبلان را به درش، داد ز بیداد صباست
جمله بی برگ و نوایانِ چمن را هر دم
از گهرباریِ ابرِ کرمش، برگ و نواست
گفتم: این بارگه از چیست به این فرّ و شکوه؟!
این همه کوکبه و دبدبه ای دل ز کجاست؟!
گفت: این گردهٔ درگاهِ شهِ ایران است
که ز گردِ درِ او، چشم جهانی بیناست
فارس کشور دین، «شاه سلیمان» که از او
عَلَمِ دولتِ اولادِ علی گردونساست
شاه حیدر نسب آن کو به طناب ضبطش
خیمهٔ ملّتِ اثنیٰعَشَری بر سرِ پاست
خانهٔ امن و امان است ز تیغش روشن
بس که افروخته از آتش چشم اعداست
برق تیغ، ابر عطا، بحر کرم، کوه وقار
آسمان بارگه، اَنجُم سپه و، صبح لواست
پیشِ بحرِ کَرَمِ او، که جهان راست، محیط
آب از خجلت خود گر شده، حق با دریاست
به جز از میمنت نسبت چترش نبود
این همه دولت اقبال که در بال هماست
ننهاد آینهٔ رای منیرش، پا پیش
خویش را شاهد گیتی نتوانست آراست
خلق بیرون نتواند شدن از ضابطهاش
آب هرگز نرود کج چو بود جدول راست
بس که ایام ز عدل و کرمش خوشوقت است
نو بهاری که ز عهدش گذرد، رو به قفاست
طعمهٔ صعوه شود چرغ، گریزد گر از او
پیش اهل نظر از بس نمک او گیراست
از نهیبش نه چنان خصم به جا ماند خشک
کز رخش رنگ تواند به سهولت برخاست
نخل عمری که قدم در ره او نفشارد
کی ز بیماحَصَلی، از برِ خود کامرواست؟!
راست کیشند ز بس لشکر نصرت اثرش
تیرشان بر دل اعدای وی ایمن ز خطاست
خصم سرکش نه چنان گشته از او خاکنشین
که غبارش دگر از خاک تواند برخاست
لشکرش بار به صحرا چو کشد، کهسار است
موکبش پا چو به کهسار گذارد، صحراست
زله بندد گنه از بهر گناه دیگر
دامن سفرهٔ بخشایش او بس که رساست
جز سخن، کو بُوَد از حقّ مَدیحش مُفلِس
در جهان از کرمش کیست که بی برگ و نواست؟!
نه همین واعظ دلخسته دعاگوی وی است
دولتش را کف هر برگ چمن، دست دعاست
نیست حدّ چو منی، حقّ ثناگستریاش
کآن نه حرفی است، که هرگز به زبان آید راست
غرض این است، که از آب رخ مدحت او
گوهر معنیام از خاک تواند برخاست
خامه ای دل بگذار و، کف اخلاص برآر
که دگر وقت به پا داشتن فرض دعاست
تا برآید خور تابان و، شود عالمگیر
تا از او سایه مسافر سوی اقلیم فناست
دولتش باد جهانگیر، چو خورشید مدام
دشمنش سایه صفت، باد ز عالم کم و کاست