واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۰

برگی از باغ تو، هر رنگ گل زیبایی

گردی از راه تو، هر سروقد رعنائی

بهر نظاره گلزار تو، هر غنچه تلی

پیش مجنون تو هر برگ گلی، صحرائی

هفت چرخست، ز گلزار تو یک غنچه تنگ

دو جهانست ز باغ تو، گل رعنائی

بر درت وسعت صحراست، رخی سوده بخاک

بتو موج سرابی است، لب گویایی

نسخه صنع ترا مد زمان یک الف است

گوی چرخ است از آن، نقطه ناپیدایی

روز، یک شعله ز عشق تو فلک را در دل

شب، زمین راست ز فکر تو بسر سودایی

تا مگر یک دو قدم همره خویشتن سازند

سر هر خار، براه تو بود در پایی

در بیابان تمنای تو چون خامه مو

هست در هر سر خاری، ز غمت سودایی

بسیه روییم از درگه خود، دور مکن

که مرا غیر درت نیست دگر مأوائی

عمرها شد که مرا جای تو در دل خالیست

با وجودی که نباشد ز تو خالی جایی

نشنود واعظ ما گر سخن خود، چه عجب؟

کز خموشان تو، هر سوی بود غوغائی!

تو مگر رحم کنی، ورنه چو واعظ نبود

عمر ضایع کن دیوانه بی پروایی