واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۱

بملک فقر خود را آن زمان فرمانروا بینی

که بر سر خاک به از سایه بال هما بینی

جهانی را بهمت زیر دست خود توان کردن

برین تل گر برآیی، عالمی را زیر پا بینی

ز آزار قناعت نیست کم رنج طلب، آن به

که چین جبهه این خواجگان از بوریا بینی

جهانی را که دیدی بس وسیع از تنگ چشمیها

بچشم دل چو وابینی، بقدر پشت پا بینی

بدل، حرف قناعت گفتن و، بی بهره ز آن بودن

چنان باشد که بر طاقی، کتاب کیمیا بینی

غبارت گر به دل ننشیند از آمد شد دنیا

دو عالم را در این آیینه گیتی نما بینی

شود آنگاه چشم دل ترا روشن، که از بینش

کدورتهای عالم را، به چشم توتیا بینی

چه یاری در جهان واعظ تو از بیگانگان دیدی؟

که اکنون چشم میداری که آن از آشنا بینی