نیست چون بر غیر جان کندن، بنای زندگی
این قدر ای تن، چه میمیری برای زندگی؟!
چون دوتا گردید قد، افتد ز پا نخل حیات
تیشه باشد پشت خم ما را به پای زندگی
زندگی از بس به خواب مرگ غفلت میرود
هست در ایام ما مردن به جای زندگی
چون نیفتد بینشم از کار؟ آخر سالهاست
میدود با چشم حسرت در قفای زندگی!
کو غم دلسوز و، درد از دوا بیگانهای؟
تا کند این مردهدل را آشنای زندگی؟!
سود ما دلمردگان زندهرو، در مردنست
چون نمیآید ز ما، حق ادای زندگی!
وقت دست و پا زدن شد تنگ و، خوش پیچیده سخت
رشته طول أمل بر دست و پای زندگی
هست با تار نفس، دلبستگی او را به تو
دل چه میبندی، به یار بیوفای زندگی؟!
دیده از پیری غبار آورده یا شمع نگاه
میفشاند خاک بر سر در عزای زندگی؟!
منزل آسودگی باشد، بسی آن سوی مرگ
کی توان طول کردن این ره را، به پای زندگی؟!
اهل بینش را بود بر چشم پوشیدن مدار
بس که دارد گرد کلفت آسیای زندگی!
ذکر و فکر آن مرا از یاد حق بیگانه کرد
کاش هرگز کس نبودی آشنای زندگی!
در سرای تن چه اندازی بساط آرزو؟
میرود بیرون از آن چون کدخدای زندگی!
زندگی با خلق عالم، بس که ما را مشکل است
راحت مردن بود اجر بلای زندگی
پر شود زآب بقا پیمانهات واعظ، اگر
چون حباب از سر کنی بیرون هوای زندگی